چند پارتی (وقتی بیماری قلبی داری....) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
بخاطر بیماری قلبیی که داشتی...بیشتر اوقات توی بیمارستان بودی.
امروز هم درست مثل تمام روز های دیگه...روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودی و بی حس به سقف سفید اتاق نگاه میکردی...
نفس عمیقی کشیدی...توی اتاق کاملا تنها بودی و مثل هر دفعه هیونجین...کسی که تازه یک سال شده بود که باهاش ازدواج کرده بودی...برای خرید دارو و سُرُم...رفته بود...
توی این یک سال...بیشتر وقتا توی بیمارستان بودی...هر روز و هر شب وسایل های زیادی که حتی درست و حسابی ازشون سر در نمیاروی بهت وصل میشدن...
حتی اون چند روز از هفته رو هم که به خونه میرفتی مجبور بودی به خودت سرم وصل کنی و این باعث شده بود...هیچ تعطیلاتی با هیون نداشته باشی...هیچ سالگرد ازدواجی...شما قرار بود مثل یک زوج فوقالعاده و عاشق باشید اما...انگار سرنوشت اینو نمیخواست....
تا قبل از ازدواجت با هیونجین....تا این حد حالت بد نمیشد اما بعدش...مدام قلبت درد میکرد و برای مدت طولانیی مجبور میشدی توی بیمارستان بستری باشی...
بعضی اوقات دلت میخواست توی بغل هیون بری و تا میتونی گریه کنی و ازش معذرت بخوای....یک جای قلب و ذهنت همیشه این بود که هیون بخاطر تو زندگی شادش رو از دست داده بود....اون مدام توی بیمارستان ها و داروخونه ها میچرخید به طوری که...وقتی میتونست به راحتی اسم تمام دارو ها و بیمارستان ها و دکتر هارو بگه...باعث میشد عمیقاً بغضت بگیره چون...حس میکردی اون زندگیش رو داره به خاطر تو اینطوری میگذرونه...
تو بد حال و مریض بودی...قلبت گاهی اوقات به طوری تیر میکشید که احساس میکردی شاید الان قراره پایان تمام این دنیای خاکی باشه...
مشکلت بیماریت نبود...شاید اگر این بیماری رو نداشتی...یا قطعاً اگر این بیماری رو نداشتی....خیلی زندگیت با هیون بهتر میشد....اون میتونست طعم واقعی یک ازدواج رو بفهمه اما...این زندگی بیشتر شبیه مراقبت از بیمار بود...نه اون عشقی که تو میخواستی.
.
با باز شدن در اتاق سریع چند قطره اشک که از چشمت ریخته بود رو پاک کردی و سرت رو به سمت مخالف چرخوندی.
میدونستی هیونه اما...خجالت میکشیدی حتی توی صورت شوهرت نگاه کنی.
هیون آروم در اتاق رو بست و با پلاستیک دارو ی توی دستش به سمت تختت اومد...
دارو هارو کنار گذاشت و خودش روی صندلی کنار تختت نشست...
_ خوبی ؟
همینطور که پشتت بهش بود آروم سرت رو تکون دادی.
هیون لبخند فیکی زد
بغض شدیدی گلوت رو چنگ مینداخت اما نمیتونستی برگردی و توی چشمای عشقت نگاه کنی
+ برو خونه
با صدای ضعیفی گفتی تا بغض توی گلوت معلوم نشه
#استری_کیدز
بخاطر بیماری قلبیی که داشتی...بیشتر اوقات توی بیمارستان بودی.
امروز هم درست مثل تمام روز های دیگه...روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودی و بی حس به سقف سفید اتاق نگاه میکردی...
نفس عمیقی کشیدی...توی اتاق کاملا تنها بودی و مثل هر دفعه هیونجین...کسی که تازه یک سال شده بود که باهاش ازدواج کرده بودی...برای خرید دارو و سُرُم...رفته بود...
توی این یک سال...بیشتر وقتا توی بیمارستان بودی...هر روز و هر شب وسایل های زیادی که حتی درست و حسابی ازشون سر در نمیاروی بهت وصل میشدن...
حتی اون چند روز از هفته رو هم که به خونه میرفتی مجبور بودی به خودت سرم وصل کنی و این باعث شده بود...هیچ تعطیلاتی با هیون نداشته باشی...هیچ سالگرد ازدواجی...شما قرار بود مثل یک زوج فوقالعاده و عاشق باشید اما...انگار سرنوشت اینو نمیخواست....
تا قبل از ازدواجت با هیونجین....تا این حد حالت بد نمیشد اما بعدش...مدام قلبت درد میکرد و برای مدت طولانیی مجبور میشدی توی بیمارستان بستری باشی...
بعضی اوقات دلت میخواست توی بغل هیون بری و تا میتونی گریه کنی و ازش معذرت بخوای....یک جای قلب و ذهنت همیشه این بود که هیون بخاطر تو زندگی شادش رو از دست داده بود....اون مدام توی بیمارستان ها و داروخونه ها میچرخید به طوری که...وقتی میتونست به راحتی اسم تمام دارو ها و بیمارستان ها و دکتر هارو بگه...باعث میشد عمیقاً بغضت بگیره چون...حس میکردی اون زندگیش رو داره به خاطر تو اینطوری میگذرونه...
تو بد حال و مریض بودی...قلبت گاهی اوقات به طوری تیر میکشید که احساس میکردی شاید الان قراره پایان تمام این دنیای خاکی باشه...
مشکلت بیماریت نبود...شاید اگر این بیماری رو نداشتی...یا قطعاً اگر این بیماری رو نداشتی....خیلی زندگیت با هیون بهتر میشد....اون میتونست طعم واقعی یک ازدواج رو بفهمه اما...این زندگی بیشتر شبیه مراقبت از بیمار بود...نه اون عشقی که تو میخواستی.
.
با باز شدن در اتاق سریع چند قطره اشک که از چشمت ریخته بود رو پاک کردی و سرت رو به سمت مخالف چرخوندی.
میدونستی هیونه اما...خجالت میکشیدی حتی توی صورت شوهرت نگاه کنی.
هیون آروم در اتاق رو بست و با پلاستیک دارو ی توی دستش به سمت تختت اومد...
دارو هارو کنار گذاشت و خودش روی صندلی کنار تختت نشست...
_ خوبی ؟
همینطور که پشتت بهش بود آروم سرت رو تکون دادی.
هیون لبخند فیکی زد
بغض شدیدی گلوت رو چنگ مینداخت اما نمیتونستی برگردی و توی چشمای عشقت نگاه کنی
+ برو خونه
با صدای ضعیفی گفتی تا بغض توی گلوت معلوم نشه
۳۳.۱k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.