فیک تهیونگ" p3
- خب آره رایان... من هیچ حسی بهش نداشتم ولی خب اون عاشقم بود پس قبول کردم تا خاطره هاشو با وجود رایان فراموش کنم اما بعدش دیدم که واقعا نمیشه و زندگی رایانو خراب میکنم پس رابطه رو تموم کردم
- مشکل خیلی عمیق تر از اون چیزی هست که فکر میکردم
- اوهوم
-خب امتحان کردی که باهاش حرف بزنی و بهش بفهمونی که هنوز دوسش داری
- دوسش ندارم
-خب بفهمونی که نتونستی فراموشش کنی یا اینکه مثلا فقط بفهمونی که یه حسایی بهش داری
-اممم نه چون حتی حاظر نیست منو از فاصله هزار متری ببینه
-چه چیزی بینتون اتفاق افتاد یعنی خب همینطوری که نمیشه ازت متنفر بشه کاری کردی
-خب هیچ دلیلی واسه اینکارش پیدا نکردم حتی به این نتیجه رسیدم که اواخر رابطه مون خیلی بهتر شده بود
- بهش زنگ بزن و ازش درخواست کن تا همدیگه رو ببینید
-یعنی قبول میکنه
-تا حالا اینکارو کردی که جواب ردی بشنوی
-خب نه
-پس انجامش بده و جلسه بعدی بهم بگو چی شد
-باشه ممنون
از مطب دکتر بیرون اومدم و به سمت خونه راهی شدم فکرم بد جور درگیر بود که به تهیونگ زنگ بزنم یا نه خب یه حسی بهم میگفت اینکارو نکنم به نظرم اومد که امکان نداره قبول کنه خوب اگه قرار بود منو بخواد چرا از اولش ولم کرد بیخیال زنگ زدن بهش شدم... بنابرین تصمیم گرفتم واسه خوردن نهار برم کافه رستوران تا یکمی اونجا بشینم و علاوه خوردن غذا یکم کد نویسی کنم. واردش که شدم رفتم نشستم یه گوشه و غذا رو سفارش دادم بعد خوردن غذا هم یه نوشیدنی سفارش دادم تا کارمو انجام بدم بعد اومدن نوشیدنی لبتاب رو باز کردم و شروع کردم...
تقریبا بعد نیم ساعت صدا باز شدن در رو شنیدم با چیزی که دیدم شکه شدمو سریع ماسکمو زدم تا شناخته نشم آره اون تهیونگ بود و با اعضای گروه شون دقیقا نشتن کنار میز من اونجا خیلی خلوت بود به خاطر همین صداشون جلب توجه میکرد.. متوجه نگاه های خیره تهیونگ رو خودم بودم و ترس اینکه شاید منو بشناسه باعث شد از اونجا برم پول غذا و نوشیدنی رو حساب کردم از اونجا زدم بیرون.
ادامه دارد...:)
- مشکل خیلی عمیق تر از اون چیزی هست که فکر میکردم
- اوهوم
-خب امتحان کردی که باهاش حرف بزنی و بهش بفهمونی که هنوز دوسش داری
- دوسش ندارم
-خب بفهمونی که نتونستی فراموشش کنی یا اینکه مثلا فقط بفهمونی که یه حسایی بهش داری
-اممم نه چون حتی حاظر نیست منو از فاصله هزار متری ببینه
-چه چیزی بینتون اتفاق افتاد یعنی خب همینطوری که نمیشه ازت متنفر بشه کاری کردی
-خب هیچ دلیلی واسه اینکارش پیدا نکردم حتی به این نتیجه رسیدم که اواخر رابطه مون خیلی بهتر شده بود
- بهش زنگ بزن و ازش درخواست کن تا همدیگه رو ببینید
-یعنی قبول میکنه
-تا حالا اینکارو کردی که جواب ردی بشنوی
-خب نه
-پس انجامش بده و جلسه بعدی بهم بگو چی شد
-باشه ممنون
از مطب دکتر بیرون اومدم و به سمت خونه راهی شدم فکرم بد جور درگیر بود که به تهیونگ زنگ بزنم یا نه خب یه حسی بهم میگفت اینکارو نکنم به نظرم اومد که امکان نداره قبول کنه خوب اگه قرار بود منو بخواد چرا از اولش ولم کرد بیخیال زنگ زدن بهش شدم... بنابرین تصمیم گرفتم واسه خوردن نهار برم کافه رستوران تا یکمی اونجا بشینم و علاوه خوردن غذا یکم کد نویسی کنم. واردش که شدم رفتم نشستم یه گوشه و غذا رو سفارش دادم بعد خوردن غذا هم یه نوشیدنی سفارش دادم تا کارمو انجام بدم بعد اومدن نوشیدنی لبتاب رو باز کردم و شروع کردم...
تقریبا بعد نیم ساعت صدا باز شدن در رو شنیدم با چیزی که دیدم شکه شدمو سریع ماسکمو زدم تا شناخته نشم آره اون تهیونگ بود و با اعضای گروه شون دقیقا نشتن کنار میز من اونجا خیلی خلوت بود به خاطر همین صداشون جلب توجه میکرد.. متوجه نگاه های خیره تهیونگ رو خودم بودم و ترس اینکه شاید منو بشناسه باعث شد از اونجا برم پول غذا و نوشیدنی رو حساب کردم از اونجا زدم بیرون.
ادامه دارد...:)
۱۱.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.