ویو مریم
ویو مریم
دو ساعت نشسته بودم منتظر خانوم بیاد😒 بعد از مدتی که گذشت میخاستم بهش زنگ بزنم که دیدم لیا اومد وقتی منو دید زد زیر گریه نمیدونم چش شده بود ولی هی آرومش میکردم بیشتر گریه میکرد که آخرش منم گریم گرف بعد از دقایقی دیگ حال لیا خوب شد ازش پرسید چی شوده چرا یهو زدی زیر گریه همه داستان رو لیا بهش گف اونم هنوز تو شوک مونده بود ی فکری زد ب سرش و رو به لیا کرد و گفت: لیا دختر ببین چی میگم تو قبول کن که ازدواج میکنی خب لیا: چی میگی مریم دیونه شودی؟ مریم: هیس ی لحظه واسا بزا بهت بگم این ازدواج رو اگ قبول کنی بابات هم قبول میکنه ولی تو که ازدواج نمیکنی 😉 لیا: یعنی چی؟🤔 مریم: ببین خنگول تو این ازدواج رو قبول کن روز عروسیت فراریت میدم میرم ی کشور دیگ نه پدرت پیدات میکنه که تورو بکشه ن مجبوری از آرزو هات دست بشکی ب همین راحتی😌 لیا: ولی مریم اخه نمیشه نمیدونم که چی بگم مریم: چی چیو چی بگی مگ میخای ازدواج کنی اگ میخای برو ازدواج کن خب😒لیا: نه نه باش قبوله فقط باید پاسپورت و شناسنامه اینارو از گاو صندوق بابام بر دارم و پیش خودم نگه دارم مریم : اره ی کاری کن اونارو بردار بیار برا من روز عروسی بیلط مستقیم میگیریم و دوتا رفیق برای همیشه از این جهنم میریم باشه🙂 لیا : باشه😔 مرسی که هستی بهترین رفیق دنیا😊 مریم: بیا بغلم ببینم اصلا نمتونم تورو به کسی بدم😇
ویو لیا
برگشتم خونه و رفتم پیش پدرم و این ازدواج رو قبول کردم فردای آن روز خاستگار اومدن و نامزدی بین ما بود ی هتفه از نامزدی میگذره و دو روز دیگ عروسی بود کلا زمان خیلی زود میگذشت به مریم و ماجرا رو بهش گفتم اونم بیلط گرفتع بود برا دو روز دیگ گف که میریم به کشور کره ازش اعتراض نکردم چون میدونستم عاشق کره اس و واسه چی میخاد بریم اونجا 🙂
خلاصه روز عروسی فرا رسید ولباس عروسمو پوشیدم ( عکسشو میزارم)
خلاصه رفتم سالن یکم رقصیدم اینا الکی ی بهانه ایی جور کردم که قبل از اینکه عاقد بیاد در برم بلخره از سالن برم بیرون زود رفتم لباسمو عوض کردم و از تالار اومدم بیرون و مریم گف بشین بریم رفتم نشستم رفتیم طرف فرودگاه وچمدونمو برداشتم و رفتیم سوار هواپیما داشتیم میشدیم که گوشیم زنگ زد با دیدن اسم پدر رو صحفه گوشیم هنگ کردم مریم که دید تو شوک بودم گوشیمو گرف و خاموش کرد بعد گف بیا بریم بیخیال رفتم تو هواپیما نشستم بی هوا انقدر خسته بودم که تو هواپیما خابم بود تقریبا شب بود رسیدم کره واقعا شهر خیلی قشنگی بود همینطوری داشتیم میگشتیم که مریم گفت:....
میدونم بد شوده ☹😂 ولی خب دوتا پارت آپ کردم ببینم چی میشع اگ حمایت شد ادامه میدم اگ نشد که هیچ🚶🏻♀️
دو ساعت نشسته بودم منتظر خانوم بیاد😒 بعد از مدتی که گذشت میخاستم بهش زنگ بزنم که دیدم لیا اومد وقتی منو دید زد زیر گریه نمیدونم چش شده بود ولی هی آرومش میکردم بیشتر گریه میکرد که آخرش منم گریم گرف بعد از دقایقی دیگ حال لیا خوب شد ازش پرسید چی شوده چرا یهو زدی زیر گریه همه داستان رو لیا بهش گف اونم هنوز تو شوک مونده بود ی فکری زد ب سرش و رو به لیا کرد و گفت: لیا دختر ببین چی میگم تو قبول کن که ازدواج میکنی خب لیا: چی میگی مریم دیونه شودی؟ مریم: هیس ی لحظه واسا بزا بهت بگم این ازدواج رو اگ قبول کنی بابات هم قبول میکنه ولی تو که ازدواج نمیکنی 😉 لیا: یعنی چی؟🤔 مریم: ببین خنگول تو این ازدواج رو قبول کن روز عروسیت فراریت میدم میرم ی کشور دیگ نه پدرت پیدات میکنه که تورو بکشه ن مجبوری از آرزو هات دست بشکی ب همین راحتی😌 لیا: ولی مریم اخه نمیشه نمیدونم که چی بگم مریم: چی چیو چی بگی مگ میخای ازدواج کنی اگ میخای برو ازدواج کن خب😒لیا: نه نه باش قبوله فقط باید پاسپورت و شناسنامه اینارو از گاو صندوق بابام بر دارم و پیش خودم نگه دارم مریم : اره ی کاری کن اونارو بردار بیار برا من روز عروسی بیلط مستقیم میگیریم و دوتا رفیق برای همیشه از این جهنم میریم باشه🙂 لیا : باشه😔 مرسی که هستی بهترین رفیق دنیا😊 مریم: بیا بغلم ببینم اصلا نمتونم تورو به کسی بدم😇
ویو لیا
برگشتم خونه و رفتم پیش پدرم و این ازدواج رو قبول کردم فردای آن روز خاستگار اومدن و نامزدی بین ما بود ی هتفه از نامزدی میگذره و دو روز دیگ عروسی بود کلا زمان خیلی زود میگذشت به مریم و ماجرا رو بهش گفتم اونم بیلط گرفتع بود برا دو روز دیگ گف که میریم به کشور کره ازش اعتراض نکردم چون میدونستم عاشق کره اس و واسه چی میخاد بریم اونجا 🙂
خلاصه روز عروسی فرا رسید ولباس عروسمو پوشیدم ( عکسشو میزارم)
خلاصه رفتم سالن یکم رقصیدم اینا الکی ی بهانه ایی جور کردم که قبل از اینکه عاقد بیاد در برم بلخره از سالن برم بیرون زود رفتم لباسمو عوض کردم و از تالار اومدم بیرون و مریم گف بشین بریم رفتم نشستم رفتیم طرف فرودگاه وچمدونمو برداشتم و رفتیم سوار هواپیما داشتیم میشدیم که گوشیم زنگ زد با دیدن اسم پدر رو صحفه گوشیم هنگ کردم مریم که دید تو شوک بودم گوشیمو گرف و خاموش کرد بعد گف بیا بریم بیخیال رفتم تو هواپیما نشستم بی هوا انقدر خسته بودم که تو هواپیما خابم بود تقریبا شب بود رسیدم کره واقعا شهر خیلی قشنگی بود همینطوری داشتیم میگشتیم که مریم گفت:....
میدونم بد شوده ☹😂 ولی خب دوتا پارت آپ کردم ببینم چی میشع اگ حمایت شد ادامه میدم اگ نشد که هیچ🚶🏻♀️
۴۵.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.