تکپارتی JIMIN
تکپارتی حسرت
جیمین:_ ات:+
+:میدونی حسرت خوردن چه حسی داره مخصوصا حسرت عشقی که نصیب تو نشد شخصی که کنارت بود با تو نفس میکشید با تو زندگی میکرد و همه جا باهات بود ولی عشقش رو تقدیم یکی دیگه میکرد . داشتم میسوختم تو حسرت عشقی که مال من نبود ولی کنار من بود. سخته نه؟مخصوصا اینکه تجربه کرده باشی دردیو که من میگم.
+:«جیمین بیا میخوام باهات حرف بزنم »
_:«ات میدونم که نمیخوام باهات حرفی بزنم و همینطوریشم از این ازدواج و زندگی کنار تو متنفرم و فقط و فقط به خاطر خانواده ام هستش که حاضرم کنارت باشم و از عشقم دور باشم.»
+:آره همیشه همینطور بود تا میخواستم حرفی بزنم ازدواج اجباری مون رو میکشید وسط ولی اینبار فرق داشت این سری من کوتاه نمیومدم . من عاشق اون بودم ولی باید خبری که واسه من تلخ بود و واسه اون شیرین رو بهش میدادم.خبر مرگم رو
+:«جمین یه لحظه صبر کن خبر مهمی هست که باید بهت بدم من چند روز پیش دکتر بودم و خب...خب دکتر گفت که من چند روز بیشتر زنده نیستم و گفتم شاید خوشحال بشی با این خبر چون دیگه مجبور نیستی کنار من باشی و میتونی به عشقت برسی.»
_:«ات...چی .. چی میگی؟؟؟»
ولی من انگار تو مه گیر کرده بودم صداش واسم از فاصله دور و خودش رو تار داشتم به سختی لب از لب باز کردم
+:«خدا حافظ عشق ابدی من»
و فریادی که به حسرت کشیده شد حسرت دیدن چشمان بسته شده.🖤
جیمین:_ ات:+
+:میدونی حسرت خوردن چه حسی داره مخصوصا حسرت عشقی که نصیب تو نشد شخصی که کنارت بود با تو نفس میکشید با تو زندگی میکرد و همه جا باهات بود ولی عشقش رو تقدیم یکی دیگه میکرد . داشتم میسوختم تو حسرت عشقی که مال من نبود ولی کنار من بود. سخته نه؟مخصوصا اینکه تجربه کرده باشی دردیو که من میگم.
+:«جیمین بیا میخوام باهات حرف بزنم »
_:«ات میدونم که نمیخوام باهات حرفی بزنم و همینطوریشم از این ازدواج و زندگی کنار تو متنفرم و فقط و فقط به خاطر خانواده ام هستش که حاضرم کنارت باشم و از عشقم دور باشم.»
+:آره همیشه همینطور بود تا میخواستم حرفی بزنم ازدواج اجباری مون رو میکشید وسط ولی اینبار فرق داشت این سری من کوتاه نمیومدم . من عاشق اون بودم ولی باید خبری که واسه من تلخ بود و واسه اون شیرین رو بهش میدادم.خبر مرگم رو
+:«جمین یه لحظه صبر کن خبر مهمی هست که باید بهت بدم من چند روز پیش دکتر بودم و خب...خب دکتر گفت که من چند روز بیشتر زنده نیستم و گفتم شاید خوشحال بشی با این خبر چون دیگه مجبور نیستی کنار من باشی و میتونی به عشقت برسی.»
_:«ات...چی .. چی میگی؟؟؟»
ولی من انگار تو مه گیر کرده بودم صداش واسم از فاصله دور و خودش رو تار داشتم به سختی لب از لب باز کردم
+:«خدا حافظ عشق ابدی من»
و فریادی که به حسرت کشیده شد حسرت دیدن چشمان بسته شده.🖤
۲۵۵
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.