رمان می گل فصل(8)
رمان می گل فصل(8)
-نه...بریم یه رستوران شیک و...
-اون هم نه....مگه تا حالا نرفتیم...؟؟؟
-خب نه من حساب میکنم..
-پس میدونی زیر 1000 میشی...
-نه!!!اونی که باخته حساب میکنه!!!
-نه!!!!اگر تو بردی من بهت یه شام میدم.....ولی اگر باختی....باید یه مهمونی 2 نفره بگیریم..تو خونه..با شرایطی که من میزارم...
-چه شرایطی؟؟؟
-حالا هر چی!!!
-نه دیگه...اومدیم و یه چیز بد خواستی!!!
-خب قبول نکن.....
-قبول نکنم چیکار میکنی؟؟؟؟
-یه شرط دیگه میزارم؟؟؟
-چی؟؟؟
-اووووممم!!!اینکه یه شب تا صبح کنارم بخوابی!!!
-نه!!!همون اولی قبوله....احتمال اینکه چیز بد نخوای زیاده.
نگاهش و بدجنش و شیطانی کرد و گفت:از کجا میدونی؟؟؟
می گل خندید و گفت:اذیتم نکن....چون اصلا تو نمیبری...این منم که میبرم!!!
-میبینیم....!!!
بعد از چند ثانیه سکوت می گل که از لحنش معلوم بود نا مطمئن و با استرس حرف میزنه گفت:
-شوخی کردی میخوای بری؟؟؟
-نه عزیزم....باید برم..الان نه یکی دو ماه دیگه..پس الان میرم که تو هم به درست برسی...وقتی کنکور دادی میام که با خیال راحت خوش بگذرونیم...
-زودی میای دیگه؟؟؟
-سعی میکنم...
-اگر بعد ازکنکور بیای که خیلی دیره!!!
-می گل...درس بخون...باشه؟؟فکر کن تنها زندگی میکنی...میخوام فقط درس بخونی!!!
-باشه!!!
این باشه از صد تا فحش برای شهروز بدتر بود....دستش و گرفت و گفت:زود میگذره...اگر حواست و بدی به درس و کنکور زود میگذره....این منم که اونور برام سخته!!!
-یه چیزی بپرسم؟؟
-بپرس گلم!!!
-عصبانی نمیشی؟؟؟
-از گذشته نباشه ...نه!!!
-نه...از گذشته نیست..
-بپرس...
-تو اونجا دوست دختر داری؟؟
شهروز برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:من اون موقع ها هم اونجا دوست دختر نداشتم....چه برسه به حالا...که زن دارم!!!
می گل لبخند زد....لبخندی که حاکی از لذت بردن از این حرف شهروز بود...!!!
*****************************
صبح با صدای شهروز بیدار شد
-می گل بلند شو باید بری اموزشگاه دیرت میشه...!!!
می گل کش و قوسی به بدنش داد و گفت...نمیرم....
اما شهروز که بعد از بیدار کردن می گل رفته بود متوجه نشد می گل نمیخواد امروز و بره....وقتی دید می گل بیرون نیومد باز رفت در اتاقش و باز کرد و گفت:میگل...دیرت شد عزیزم....
اینبار می گل بلند تر داد زد....من نمیرم!!!
شهروز که باز داشت میرفت برگشت و گفت:چی؟؟؟نمیری؟؟مگه نگفتی باید سر کلاس باشی...
می گل بلند شد تو جاش نشست و گفت:تو امروز میخوای بری...من میخوام پیشت باشم!!!
شهروز اومد تو اتاق ..کنار تخت می گل نشست و گفت:پاشو برو...تو باید زیر 1000 بشی تا من شرط و ببرم!!!
-ساعت چند میری؟؟؟
-چرا گریه میکنی خب؟؟؟ساعت 2 میرم فرودگاه!!!
-من نمیرم...میخوام بمونم پیشت...!!!
مثل بچه هایی که بهانه مادرشون و میگیرن شده بود!!!
شهروز دستش و گرفت و کشیدش از تو رختخواب بیرون...خودش خیلی دلش میخواست می گل و بگیر و بو کنه و ببوسه...اما فکر کرد اینکارها فقط فکرش و مشغول میکنه!!!نباید کاری کنم از درس دور بیافته!!!
-لباس بپوش ببرمت آموزشگاه...ساعت 2 میام دنبالت با هم بریم فرودگاه!!!
می گل با قهر رفت سمت کمدش و گفت:باشه وقتی دوست نداری پیشت باشم میرم...و بی توجه به شهروز بلوزش و از تنش در اورد...البته فکر میکرد پشت در کمد پنهان شده...ولی کاملا تو دیدرس شهروز بود!!!
شهروز بی اختیار به سمتش رفت...قبل از اینکه می گل بلوز مناسبی برای زیر مانتوش پیدا کنه دستش و دور کمر لخت می گل حلقه کرد....می گل از جا پرید...تازه یادش افتاد چه کرده!!!
-شهروز....
-هیییسسسس....هیچی نگو تا ضد حال نزدی!!!
حالا لبهای شهروز رو گردن میگل بازی میکرد!!!
می گل دستهاش و روی دستهای شهروز گذاشت و خواست اونهارو از دور خودش باز کنه...اما دستهای شهروز یکی به سمت بالا حرکت کرد و دیگری به سمت پایین!!!
-نه!!!
-پس میخواستی پیشم بمونی برای چی؟؟؟
می گل دستی که به سمت پایین رفته بود و محکم گرفت و گفت:نه!!!شهروز نه!!!
شهروز می گل و سمت خودش برگردوند...پیشونیش و روی پیشونی می گل گذاشت...دستش و دو طرف صورتش قفل کرد و گفت:من دارم دیوونه میشم..میفهمی؟؟؟1 ساله...1 ساله اون چیزی و که شده بود نیاز روزانه ام و گذاشتم کنار در حالی که یکیش و تو خونه دارم....حالا دارم میرم....نخواستم درگیر احساسات بشی تا درس بخونی...اما خودت نذاشتی...!!!دیوونه ام میکنی...میدونی من عاشق اینم یه دختر جلوم لباسهاش و در بیاره؟؟از حرکت دست و کش و قوس بدنت وقتی داشتی تیشرتت و در میاوردی دیوونه شدم...حالا میگی نه؟؟؟
صحبتهاش با تماس لبهای می گل که داشت از هیجان منفجر میشد قطع شد...شهروز باورش نمیشد این م
-نه...بریم یه رستوران شیک و...
-اون هم نه....مگه تا حالا نرفتیم...؟؟؟
-خب نه من حساب میکنم..
-پس میدونی زیر 1000 میشی...
-نه!!!اونی که باخته حساب میکنه!!!
-نه!!!!اگر تو بردی من بهت یه شام میدم.....ولی اگر باختی....باید یه مهمونی 2 نفره بگیریم..تو خونه..با شرایطی که من میزارم...
-چه شرایطی؟؟؟
-حالا هر چی!!!
-نه دیگه...اومدیم و یه چیز بد خواستی!!!
-خب قبول نکن.....
-قبول نکنم چیکار میکنی؟؟؟؟
-یه شرط دیگه میزارم؟؟؟
-چی؟؟؟
-اووووممم!!!اینکه یه شب تا صبح کنارم بخوابی!!!
-نه!!!همون اولی قبوله....احتمال اینکه چیز بد نخوای زیاده.
نگاهش و بدجنش و شیطانی کرد و گفت:از کجا میدونی؟؟؟
می گل خندید و گفت:اذیتم نکن....چون اصلا تو نمیبری...این منم که میبرم!!!
-میبینیم....!!!
بعد از چند ثانیه سکوت می گل که از لحنش معلوم بود نا مطمئن و با استرس حرف میزنه گفت:
-شوخی کردی میخوای بری؟؟؟
-نه عزیزم....باید برم..الان نه یکی دو ماه دیگه..پس الان میرم که تو هم به درست برسی...وقتی کنکور دادی میام که با خیال راحت خوش بگذرونیم...
-زودی میای دیگه؟؟؟
-سعی میکنم...
-اگر بعد ازکنکور بیای که خیلی دیره!!!
-می گل...درس بخون...باشه؟؟فکر کن تنها زندگی میکنی...میخوام فقط درس بخونی!!!
-باشه!!!
این باشه از صد تا فحش برای شهروز بدتر بود....دستش و گرفت و گفت:زود میگذره...اگر حواست و بدی به درس و کنکور زود میگذره....این منم که اونور برام سخته!!!
-یه چیزی بپرسم؟؟
-بپرس گلم!!!
-عصبانی نمیشی؟؟؟
-از گذشته نباشه ...نه!!!
-نه...از گذشته نیست..
-بپرس...
-تو اونجا دوست دختر داری؟؟
شهروز برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:من اون موقع ها هم اونجا دوست دختر نداشتم....چه برسه به حالا...که زن دارم!!!
می گل لبخند زد....لبخندی که حاکی از لذت بردن از این حرف شهروز بود...!!!
*****************************
صبح با صدای شهروز بیدار شد
-می گل بلند شو باید بری اموزشگاه دیرت میشه...!!!
می گل کش و قوسی به بدنش داد و گفت...نمیرم....
اما شهروز که بعد از بیدار کردن می گل رفته بود متوجه نشد می گل نمیخواد امروز و بره....وقتی دید می گل بیرون نیومد باز رفت در اتاقش و باز کرد و گفت:میگل...دیرت شد عزیزم....
اینبار می گل بلند تر داد زد....من نمیرم!!!
شهروز که باز داشت میرفت برگشت و گفت:چی؟؟؟نمیری؟؟مگه نگفتی باید سر کلاس باشی...
می گل بلند شد تو جاش نشست و گفت:تو امروز میخوای بری...من میخوام پیشت باشم!!!
شهروز اومد تو اتاق ..کنار تخت می گل نشست و گفت:پاشو برو...تو باید زیر 1000 بشی تا من شرط و ببرم!!!
-ساعت چند میری؟؟؟
-چرا گریه میکنی خب؟؟؟ساعت 2 میرم فرودگاه!!!
-من نمیرم...میخوام بمونم پیشت...!!!
مثل بچه هایی که بهانه مادرشون و میگیرن شده بود!!!
شهروز دستش و گرفت و کشیدش از تو رختخواب بیرون...خودش خیلی دلش میخواست می گل و بگیر و بو کنه و ببوسه...اما فکر کرد اینکارها فقط فکرش و مشغول میکنه!!!نباید کاری کنم از درس دور بیافته!!!
-لباس بپوش ببرمت آموزشگاه...ساعت 2 میام دنبالت با هم بریم فرودگاه!!!
می گل با قهر رفت سمت کمدش و گفت:باشه وقتی دوست نداری پیشت باشم میرم...و بی توجه به شهروز بلوزش و از تنش در اورد...البته فکر میکرد پشت در کمد پنهان شده...ولی کاملا تو دیدرس شهروز بود!!!
شهروز بی اختیار به سمتش رفت...قبل از اینکه می گل بلوز مناسبی برای زیر مانتوش پیدا کنه دستش و دور کمر لخت می گل حلقه کرد....می گل از جا پرید...تازه یادش افتاد چه کرده!!!
-شهروز....
-هیییسسسس....هیچی نگو تا ضد حال نزدی!!!
حالا لبهای شهروز رو گردن میگل بازی میکرد!!!
می گل دستهاش و روی دستهای شهروز گذاشت و خواست اونهارو از دور خودش باز کنه...اما دستهای شهروز یکی به سمت بالا حرکت کرد و دیگری به سمت پایین!!!
-نه!!!
-پس میخواستی پیشم بمونی برای چی؟؟؟
می گل دستی که به سمت پایین رفته بود و محکم گرفت و گفت:نه!!!شهروز نه!!!
شهروز می گل و سمت خودش برگردوند...پیشونیش و روی پیشونی می گل گذاشت...دستش و دو طرف صورتش قفل کرد و گفت:من دارم دیوونه میشم..میفهمی؟؟؟1 ساله...1 ساله اون چیزی و که شده بود نیاز روزانه ام و گذاشتم کنار در حالی که یکیش و تو خونه دارم....حالا دارم میرم....نخواستم درگیر احساسات بشی تا درس بخونی...اما خودت نذاشتی...!!!دیوونه ام میکنی...میدونی من عاشق اینم یه دختر جلوم لباسهاش و در بیاره؟؟از حرکت دست و کش و قوس بدنت وقتی داشتی تیشرتت و در میاوردی دیوونه شدم...حالا میگی نه؟؟؟
صحبتهاش با تماس لبهای می گل که داشت از هیجان منفجر میشد قطع شد...شهروز باورش نمیشد این م
۱۴۰.۶k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.