Part : ۸۷
Part : ۸۷ 《بال های سیاه》
دختر، ماریا رو به داخل خونه اش دعوت کرد.. دیزاین خونه ی دختر به ماریا حس جایی رو میداد که بهش میگن "خونه"...چون همه ی خونه ها حس " خونه بودن" رو نمیدن...خونه جاییه که توش احساس آرامش کنی و حس کنی به اونجا تعلق داری و به این باور برسی که توی خونه هیشکی نمیتونه بهت آسیب بزنه..تویه خونه میتونی خودت باشی..و اینکه جایی رو داشته باشی که بهت حس " خونه " رو بده خیلی خوبه..حالا اون جا، میتونه بغل کسی که دوسش داری باشه..یا یه خونه ی کوچیک با دو تا کاناپه..بستگی داره کجا حس " خونه" رو بده...
ماریا روی اولین کاناپه ای که دید نشست تا به پاهای خسته اش فرصت استراحت بده..میساکی هم رویه کاناپه ی روبه روی اون نشست..متوجه شده بود که دختر تویه حال خودش نیست و از لحظه ای که دختر وارد خونه اش شده یه چیزی رو میخواد بگه..واسه ی همین هم زود تر سر صحبت رو باز کرد:
€ چیزی شده ماریا ؟ میخوای یه چیزی رو بگی...
ماریا با صدا زده شدنش نگاهش رو به چشم های کشیده ی دختر رو به روش داد:
+خونه ات..حس خونه رو بهم میده..آخه میدونی میساکی..خیلی وقته خونه ام رو فراموش کردم..
میساکی منظور دختر رو میفهمید..دختر به خاطر رسیدن به هدفش شیطان شد...دختر خیلی وقت بود که خودش نبود و خوده واقعیش رو بین یه عالمه درد گم کرده بود...
ماریا آروم ادامه داد:
+حتی خوده تو میساکی..تو هم حس خونه رو بهم میدی..حس اینکه بالاخره میتونم خودم باشم...خوده واقعیم..
میساکی لبخند زد:
€ بهم بگو ماریا...میدونم یه چیزی داره اذیتت میکنه..
ماریا معذب دستاشو روی زانو هاش کشید:
+میساکی! اذیتم نکن...خودت که خوب میدونی..نیازی به گفتن من نیست!
میساکی دوباره با لبخند گفت:
€درسته که میدونم..ولی میخوام از زبون تو بشنوم...
ماریا چشم هاشو بست تا مبادا موقع گفتن حرف هاش گریه اش بگیره:
+از کجا بگم؟ از چی بگم؟ از اینکه بیشتر از هر موقعی احساس بی هویتی میکنم؟ از اینکه نه دختر لوسیفرم و نه یه فرشته؟ از اینکه اونقدری قدرت دارم که خیلیا رو با خاک یکسان کنم ولی تمام وجودم از ترس میلرزه؟ از اینکه هر روز میترسم که لوسیفر از وجود جونگکوک خبر دار شده باشه..یا ممکنه هر لحظه افرادش بفرسته سراغش..یا فکر اون بچه های کوچیک..اگه لوسیفر بفهمه که اونا وجود دارن چه بلایی سرشون میاره؟ از این اتفاقات بی ربط و مسخره ای که دارن برای منو جونگکوک اتفاق میوفتن و من میدونم کاره الهه ی زمانه...از اینکه میدونم اونم نمیخواد من با جونگکوک یه روز آروم رو تجربه کنم و...
*ملودی صحبت میکنه: من آمده ام با یه پارت جدید و انتظار حمایت های قشنگتونو دارم:)
دختر، ماریا رو به داخل خونه اش دعوت کرد.. دیزاین خونه ی دختر به ماریا حس جایی رو میداد که بهش میگن "خونه"...چون همه ی خونه ها حس " خونه بودن" رو نمیدن...خونه جاییه که توش احساس آرامش کنی و حس کنی به اونجا تعلق داری و به این باور برسی که توی خونه هیشکی نمیتونه بهت آسیب بزنه..تویه خونه میتونی خودت باشی..و اینکه جایی رو داشته باشی که بهت حس " خونه " رو بده خیلی خوبه..حالا اون جا، میتونه بغل کسی که دوسش داری باشه..یا یه خونه ی کوچیک با دو تا کاناپه..بستگی داره کجا حس " خونه" رو بده...
ماریا روی اولین کاناپه ای که دید نشست تا به پاهای خسته اش فرصت استراحت بده..میساکی هم رویه کاناپه ی روبه روی اون نشست..متوجه شده بود که دختر تویه حال خودش نیست و از لحظه ای که دختر وارد خونه اش شده یه چیزی رو میخواد بگه..واسه ی همین هم زود تر سر صحبت رو باز کرد:
€ چیزی شده ماریا ؟ میخوای یه چیزی رو بگی...
ماریا با صدا زده شدنش نگاهش رو به چشم های کشیده ی دختر رو به روش داد:
+خونه ات..حس خونه رو بهم میده..آخه میدونی میساکی..خیلی وقته خونه ام رو فراموش کردم..
میساکی منظور دختر رو میفهمید..دختر به خاطر رسیدن به هدفش شیطان شد...دختر خیلی وقت بود که خودش نبود و خوده واقعیش رو بین یه عالمه درد گم کرده بود...
ماریا آروم ادامه داد:
+حتی خوده تو میساکی..تو هم حس خونه رو بهم میدی..حس اینکه بالاخره میتونم خودم باشم...خوده واقعیم..
میساکی لبخند زد:
€ بهم بگو ماریا...میدونم یه چیزی داره اذیتت میکنه..
ماریا معذب دستاشو روی زانو هاش کشید:
+میساکی! اذیتم نکن...خودت که خوب میدونی..نیازی به گفتن من نیست!
میساکی دوباره با لبخند گفت:
€درسته که میدونم..ولی میخوام از زبون تو بشنوم...
ماریا چشم هاشو بست تا مبادا موقع گفتن حرف هاش گریه اش بگیره:
+از کجا بگم؟ از چی بگم؟ از اینکه بیشتر از هر موقعی احساس بی هویتی میکنم؟ از اینکه نه دختر لوسیفرم و نه یه فرشته؟ از اینکه اونقدری قدرت دارم که خیلیا رو با خاک یکسان کنم ولی تمام وجودم از ترس میلرزه؟ از اینکه هر روز میترسم که لوسیفر از وجود جونگکوک خبر دار شده باشه..یا ممکنه هر لحظه افرادش بفرسته سراغش..یا فکر اون بچه های کوچیک..اگه لوسیفر بفهمه که اونا وجود دارن چه بلایی سرشون میاره؟ از این اتفاقات بی ربط و مسخره ای که دارن برای منو جونگکوک اتفاق میوفتن و من میدونم کاره الهه ی زمانه...از اینکه میدونم اونم نمیخواد من با جونگکوک یه روز آروم رو تجربه کنم و...
*ملودی صحبت میکنه: من آمده ام با یه پارت جدید و انتظار حمایت های قشنگتونو دارم:)
۹.۵k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.