فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۶ "
اون دختر هیچ غلطی توی حرف زدنش نداشت اما صدای بچهگونه و بیش از حد قشنگش باعث میشد که قند تو دل هرکسی که صداش رو میشنوه آب شه .
نامجون به آرومی سمت دختر رفت و بدن کوچیک و مچاله شده دختر رو توی بغلش گرفت
-خیلی منتظر باباییت بودی ؟!
دختر برگشت و با چشمای براقش به صورت نامجون نگاه کرد
دست های کوچیکش رو روی صورتش کشید
یونمی: ابااا .. تو بابایی منی ؟
و نامجون رو بغل گرفت .
نامجون: معلومه که هستم .
این لحظات انقدر بامزه و سوییت بودن که میخواستم یه عکس ازشون بندازم و هروقت خواستم به عکس نگاه کنم
یونمی از نامجون جدا شد و با انگشتش به من اشاره کرد
یونمی: اون کیه؟!
نامجون : مادرت !
یونمی از روی تخت پایین اومد و به سمت من دویید . دستهاش رو دور پاهام حلقه کرد
یونمی : اومااا .. بغلم کن
زانو زدم و بغلش کردم
بوسه ای روی گونه اش گذاشتم و گفتم : یونمیا تو چقدر خوشگلی
یونمی : اوما ابا ، پس شما کجا بودید؟
نامجون با چهره ای نگران نگاهم کرد .
میدونستم هیچ حرفی برای گفتن نداره .
لینا: یونمی عزیزم مارو میبخشی ؟ ما فقط .. تورو گم کرده بودیم . اما الان اومدیم دنبالت تا باهم بریم خونه .
یونمی : خونه؟
لینا : آره ، میای ؟
یونمی : آرههه
نامجون : لینا تو میتونی پیش یونمی بمونی تا من کارهارو انجام بدم ؟
لینا: میخوای از اینجا خارج بشی؟
نامجون: نه . دفترشون همین اتاق بغلیه یکم مدرک باید بزارم . جیمین همه کارهارو انجام داده فقط یه قسمتیش مونده
لینا: چرا جیمین بهت کمک میکنه؟ من نگرانم .
خم شد و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت
نامجون: نگران نباش ، نمیدونم چرا اما هر اتفاقی بیافته من مراقب تو و یونمی هستم .
خواست بره که یونمی پاش رو گرفت . با تعجب به یونمی نگاه کرد
یونمی: اباا بازم میخوای تنهام بزاری؟
نامجون : نه مامانت پیشته ، من زود برمیگردم .
و از اتاق خارج شد . یونمی رو بغل گرفتم و گفتم : دختر کوچولوی خوشگل من چیا بلده؟! بلدی برام شعر بخونی؟
یونمی: نه اوماا .
روی تخت نشستیم و اون روی پاهام نشست . همینجوری که موهاش رو نوازش میکردم به خودم اومدم . تا قبل از این فکر میکردم اصلا ازش خوشم نمیاد . اما الان کاملا بهش وابسته شده بودم . فکر میکردم واقعا یه مادرم و .. اینکه یه نفر اوما صدام کنه حس خوبی داره
با قرار گرفتن دست های کوچیکش توی دستام گفت : اوما چقدر دست هات بزرگن
لینا: تو هم وقتی بزرگ بشی دستات بزرگ میشن ، راستی تو چند سالته؟
یونمی : من یه کیک تولد داشتم که روش شمع 3 بود
لینا: پس سه سالته .
یعنی اون دختر نُه ماه قبل از قرار گذاشتن ، این بچه رو حامله شده بود
یونمی : اوماا وقتی رفتیم خونه برام کیک شکلاتی درست میکنی؟
لینا: درست میکنم ولی چرا کیک شکلاتی میخوای ؟
یونمی : چون اون روزی که تولد بورا بود از کیکش به من نداد .
لینا : آیگووو تو چقدر کیوتی . ولی به یه شرط برات کیک درست میکنم
یونمی: چی؟
لینا : که لپ مامانی رو بوس کنی
چشمهاش رو بست و لَب های قرمز رنگشو روی صورتم گذاشت .
رفت عقب و گفت: حالا برام درست میکنی؟
لینا: آره وقتی رفتیم خونه برات درست میکنم
در با شدت باز شد و نامجون با خنده گفت : بریم خونه؟
لینا: چی شد ؟ همه چی خوب پیش رفت ؟
نامجون: پس به نظرت برای چی انقدر خوشحالم ؟
+اومم خوبه
یونمی دستهاش رو باز کرد و رو به نامجون گفت : ابااا بغلم کن
به سمتم اومد و یونمی رو از روی پاهام بلند کرد
-مرسی که مراقبش بودی
لینا: الان برمیگردیم؟!
نامجون : میخواستم قبلش سه نفری بریم خرید ولی اگر زودتر برگردیم بهتره
از جام بلند شدم
لینا: پس بریم
نامجون: یونمیا .. تو هیچ دوستی نداری که بخوای ازش خداحافظی کنی؟
یونمی: نه ابا . اونا با من دوست نمیشن .
در اتاق و باز کردیم و از اتاق خارج شدیم
همون زن پیر اومد جلو و گفت : دارید میرید ؟
لینا : بله .
گفت : روز خوبی داشته باشید .
یونمی : خداحافظ اجومااا
زن پیر : خداحافظ یونمیه نازم .
نامجون بعد از تشکر کردن از خونه خارج شد . در ون رو باز کرد و یونمی رو داد بغلم . من و یونمی هردو توی ون نشستیم و نامجون هم کنارمون نشست.
راننده : برگردیم آقا ؟
نامجون : آره برگردین .
یونمی مشغول بازی کردن با موهای من شد .
و نامجون هم سرش رو به صندلی عقب تکیه داد و چشمهاشو بست
یونمی: ماما ، ابا خوبه ؟
+خوبه دخترم تو نگران نباش .
یونمی : خونه مون قشنگه ؟
+خیلی قشنگه .
یونمی : من هیچ اتاقی ندارم درسته ؟
لینا: نامجونا یونمی اتاق نداره ؟
نامجون:هیچ اتاق خالی ای نیست اما سعی میکنم درستش کنم .
لینا : من اتاقم رو به تو میدم . فقط باید دیزاینش عوض شه . دوست داری دیوار های اتاقت چه رنگی باشه ؟
یونمی: صورتی .
لینا : پس بیا هردو به بابات بگیم که اتاقت رو صورتی رنگ کنه .
--
پارت بعد = ۲۰+
نامجون به آرومی سمت دختر رفت و بدن کوچیک و مچاله شده دختر رو توی بغلش گرفت
-خیلی منتظر باباییت بودی ؟!
دختر برگشت و با چشمای براقش به صورت نامجون نگاه کرد
دست های کوچیکش رو روی صورتش کشید
یونمی: ابااا .. تو بابایی منی ؟
و نامجون رو بغل گرفت .
نامجون: معلومه که هستم .
این لحظات انقدر بامزه و سوییت بودن که میخواستم یه عکس ازشون بندازم و هروقت خواستم به عکس نگاه کنم
یونمی از نامجون جدا شد و با انگشتش به من اشاره کرد
یونمی: اون کیه؟!
نامجون : مادرت !
یونمی از روی تخت پایین اومد و به سمت من دویید . دستهاش رو دور پاهام حلقه کرد
یونمی : اومااا .. بغلم کن
زانو زدم و بغلش کردم
بوسه ای روی گونه اش گذاشتم و گفتم : یونمیا تو چقدر خوشگلی
یونمی : اوما ابا ، پس شما کجا بودید؟
نامجون با چهره ای نگران نگاهم کرد .
میدونستم هیچ حرفی برای گفتن نداره .
لینا: یونمی عزیزم مارو میبخشی ؟ ما فقط .. تورو گم کرده بودیم . اما الان اومدیم دنبالت تا باهم بریم خونه .
یونمی : خونه؟
لینا : آره ، میای ؟
یونمی : آرههه
نامجون : لینا تو میتونی پیش یونمی بمونی تا من کارهارو انجام بدم ؟
لینا: میخوای از اینجا خارج بشی؟
نامجون: نه . دفترشون همین اتاق بغلیه یکم مدرک باید بزارم . جیمین همه کارهارو انجام داده فقط یه قسمتیش مونده
لینا: چرا جیمین بهت کمک میکنه؟ من نگرانم .
خم شد و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت
نامجون: نگران نباش ، نمیدونم چرا اما هر اتفاقی بیافته من مراقب تو و یونمی هستم .
خواست بره که یونمی پاش رو گرفت . با تعجب به یونمی نگاه کرد
یونمی: اباا بازم میخوای تنهام بزاری؟
نامجون : نه مامانت پیشته ، من زود برمیگردم .
و از اتاق خارج شد . یونمی رو بغل گرفتم و گفتم : دختر کوچولوی خوشگل من چیا بلده؟! بلدی برام شعر بخونی؟
یونمی: نه اوماا .
روی تخت نشستیم و اون روی پاهام نشست . همینجوری که موهاش رو نوازش میکردم به خودم اومدم . تا قبل از این فکر میکردم اصلا ازش خوشم نمیاد . اما الان کاملا بهش وابسته شده بودم . فکر میکردم واقعا یه مادرم و .. اینکه یه نفر اوما صدام کنه حس خوبی داره
با قرار گرفتن دست های کوچیکش توی دستام گفت : اوما چقدر دست هات بزرگن
لینا: تو هم وقتی بزرگ بشی دستات بزرگ میشن ، راستی تو چند سالته؟
یونمی : من یه کیک تولد داشتم که روش شمع 3 بود
لینا: پس سه سالته .
یعنی اون دختر نُه ماه قبل از قرار گذاشتن ، این بچه رو حامله شده بود
یونمی : اوماا وقتی رفتیم خونه برام کیک شکلاتی درست میکنی؟
لینا: درست میکنم ولی چرا کیک شکلاتی میخوای ؟
یونمی : چون اون روزی که تولد بورا بود از کیکش به من نداد .
لینا : آیگووو تو چقدر کیوتی . ولی به یه شرط برات کیک درست میکنم
یونمی: چی؟
لینا : که لپ مامانی رو بوس کنی
چشمهاش رو بست و لَب های قرمز رنگشو روی صورتم گذاشت .
رفت عقب و گفت: حالا برام درست میکنی؟
لینا: آره وقتی رفتیم خونه برات درست میکنم
در با شدت باز شد و نامجون با خنده گفت : بریم خونه؟
لینا: چی شد ؟ همه چی خوب پیش رفت ؟
نامجون: پس به نظرت برای چی انقدر خوشحالم ؟
+اومم خوبه
یونمی دستهاش رو باز کرد و رو به نامجون گفت : ابااا بغلم کن
به سمتم اومد و یونمی رو از روی پاهام بلند کرد
-مرسی که مراقبش بودی
لینا: الان برمیگردیم؟!
نامجون : میخواستم قبلش سه نفری بریم خرید ولی اگر زودتر برگردیم بهتره
از جام بلند شدم
لینا: پس بریم
نامجون: یونمیا .. تو هیچ دوستی نداری که بخوای ازش خداحافظی کنی؟
یونمی: نه ابا . اونا با من دوست نمیشن .
در اتاق و باز کردیم و از اتاق خارج شدیم
همون زن پیر اومد جلو و گفت : دارید میرید ؟
لینا : بله .
گفت : روز خوبی داشته باشید .
یونمی : خداحافظ اجومااا
زن پیر : خداحافظ یونمیه نازم .
نامجون بعد از تشکر کردن از خونه خارج شد . در ون رو باز کرد و یونمی رو داد بغلم . من و یونمی هردو توی ون نشستیم و نامجون هم کنارمون نشست.
راننده : برگردیم آقا ؟
نامجون : آره برگردین .
یونمی مشغول بازی کردن با موهای من شد .
و نامجون هم سرش رو به صندلی عقب تکیه داد و چشمهاشو بست
یونمی: ماما ، ابا خوبه ؟
+خوبه دخترم تو نگران نباش .
یونمی : خونه مون قشنگه ؟
+خیلی قشنگه .
یونمی : من هیچ اتاقی ندارم درسته ؟
لینا: نامجونا یونمی اتاق نداره ؟
نامجون:هیچ اتاق خالی ای نیست اما سعی میکنم درستش کنم .
لینا : من اتاقم رو به تو میدم . فقط باید دیزاینش عوض شه . دوست داری دیوار های اتاقت چه رنگی باشه ؟
یونمی: صورتی .
لینا : پس بیا هردو به بابات بگیم که اتاقت رو صورتی رنگ کنه .
--
پارت بعد = ۲۰+
۶۳.۶k
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.