Parth ²🥀🍷
Parth ²🥀🍷
The fierce lord of🥀🍷
ا.ت:ااااااااا معذرت میخوام.
ا.ت:ولی بازم نمیخوام باهاش باشم.
پدرم با نهایت قدرتش محکم یه سیلی زد تو گوشم و گفت : من دیگه تورو نمیخوام ما فقط به پول نیاز داریم ، از فردا هم میری خونه ایشون زن پسرش میشی ، دیگه هم اینجا بر نمیگردی.
با زدن پدرم تو گوشم اشک از چشمام جاری شد و بدو بدو به طرف اتاقم رفتم ، داخل اتاق رفتم و درو محکم بهم کوبیدم .
رفتم گوشه تخت و زانو هامو تو شکمم جمع کردم و ریز ریز گریه میکردم .
قرار بود فردا صبح زود به خونه بخت برم ولی بدون هیچ آشنایی و عشقی در زندگی .
بلند شدمو رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم ، صورتم قرمز شده بود رفتم جلوی دستشویی و صورتمو شستم ، چمدون کوچیکی داشتم اونو برداشتم و لباس زیادی که نداشتم فقط دوسه تایی بود ،گذاشتم داخل چمدون و اونو بستم ، رفتم سمت اتاق مادرم تا ازش خداحافظی کنم ، وقتی رفتم داخل بجای اینکه مادرم دراز کشیده باشه دیدم رفته سمت گنجه خودش و لباسی که در روز اول ازدواجش پوشیده بود رو رو زانوش داشت و بهش نگاه میکرد ، درو زدم که متوجه اومدنم بشه ، تا منو دید صورتشو پاک کرد ، انگار داشت گریه میکرد ، با گریه کردن اون قلبم درد گرفت ، مادرم و بغل کردم سرمو رو سینش گذاشتم و آروم گریه میکردم ، مادرم منو دلداری میداد و به ازدواج تشویقم میکرد .
بعداز نیم ساعت با مادرم بودم خواستم بیام بیرون که گفت ، این لباس از فردا مال توعه . این رو بپوش و برو .
لباس رو گرفتم و مادرم و بوسیدم .
رفتم رو تختم ،کمی آروم شده بودم ، با خیال کمی آرومی خوابیدم .
صبح شد ، بیدار شدمو موهامو شونه زدم ، صورتمو درست کردمو لباسی که مادرم بهم داده بود رو پوشیدم .
بعداز یک ساعت یه ماشین گرون قیمت مشکی در خونه آومد ، منتظر بودم بیاد خونه و چمدونو ببره ، فک کردم پسری که قراره باهاش ازدواج کنم باشه ولی انگار فقط یه بادیگارد بود ، اومد و چمدونمو برد ، مادرمو بغل کرد مو پدرم هم برای آخرین بار بغل کردم .
سوار ماشین شدم و به راه افتاد ، از اینکه داشتم میرفتم ناراحت بودم و آروم گریه میکردم ، ماشین داشت جایی میرفت که من تا حالا اونجا نرفته بودم .
بعداز نیم ساعت حرکت به یه عمارت بزرگ رسیدیم که کلی محافظ اونجا داشت .
اون عمارت خیلی جای ترسناک و تاریکی بود ، بادیگارد اومدو درمو باز کرد و وسایلمو بیرون آورد .
منو به داخل همراهی کرد ، داخل شدم همجا پر از نگهبان های قوی هیکل بود
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
برای ادامه ۱۵ تا لایک و ۱۵ تا کامنت
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
#قمار #فیک #وانشات #سناریو #رمان #داستان #نیکا_شاکرمی #نیکا #مهسا_امینی #خدا #تهیونگ #فیلیکس #ا.ت #جونگ_کوک #جونگکوک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#عشقانه #کمدی #خنده #غمگین
The fierce lord of🥀🍷
ا.ت:ااااااااا معذرت میخوام.
ا.ت:ولی بازم نمیخوام باهاش باشم.
پدرم با نهایت قدرتش محکم یه سیلی زد تو گوشم و گفت : من دیگه تورو نمیخوام ما فقط به پول نیاز داریم ، از فردا هم میری خونه ایشون زن پسرش میشی ، دیگه هم اینجا بر نمیگردی.
با زدن پدرم تو گوشم اشک از چشمام جاری شد و بدو بدو به طرف اتاقم رفتم ، داخل اتاق رفتم و درو محکم بهم کوبیدم .
رفتم گوشه تخت و زانو هامو تو شکمم جمع کردم و ریز ریز گریه میکردم .
قرار بود فردا صبح زود به خونه بخت برم ولی بدون هیچ آشنایی و عشقی در زندگی .
بلند شدمو رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم ، صورتم قرمز شده بود رفتم جلوی دستشویی و صورتمو شستم ، چمدون کوچیکی داشتم اونو برداشتم و لباس زیادی که نداشتم فقط دوسه تایی بود ،گذاشتم داخل چمدون و اونو بستم ، رفتم سمت اتاق مادرم تا ازش خداحافظی کنم ، وقتی رفتم داخل بجای اینکه مادرم دراز کشیده باشه دیدم رفته سمت گنجه خودش و لباسی که در روز اول ازدواجش پوشیده بود رو رو زانوش داشت و بهش نگاه میکرد ، درو زدم که متوجه اومدنم بشه ، تا منو دید صورتشو پاک کرد ، انگار داشت گریه میکرد ، با گریه کردن اون قلبم درد گرفت ، مادرم و بغل کردم سرمو رو سینش گذاشتم و آروم گریه میکردم ، مادرم منو دلداری میداد و به ازدواج تشویقم میکرد .
بعداز نیم ساعت با مادرم بودم خواستم بیام بیرون که گفت ، این لباس از فردا مال توعه . این رو بپوش و برو .
لباس رو گرفتم و مادرم و بوسیدم .
رفتم رو تختم ،کمی آروم شده بودم ، با خیال کمی آرومی خوابیدم .
صبح شد ، بیدار شدمو موهامو شونه زدم ، صورتمو درست کردمو لباسی که مادرم بهم داده بود رو پوشیدم .
بعداز یک ساعت یه ماشین گرون قیمت مشکی در خونه آومد ، منتظر بودم بیاد خونه و چمدونو ببره ، فک کردم پسری که قراره باهاش ازدواج کنم باشه ولی انگار فقط یه بادیگارد بود ، اومد و چمدونمو برد ، مادرمو بغل کرد مو پدرم هم برای آخرین بار بغل کردم .
سوار ماشین شدم و به راه افتاد ، از اینکه داشتم میرفتم ناراحت بودم و آروم گریه میکردم ، ماشین داشت جایی میرفت که من تا حالا اونجا نرفته بودم .
بعداز نیم ساعت حرکت به یه عمارت بزرگ رسیدیم که کلی محافظ اونجا داشت .
اون عمارت خیلی جای ترسناک و تاریکی بود ، بادیگارد اومدو درمو باز کرد و وسایلمو بیرون آورد .
منو به داخل همراهی کرد ، داخل شدم همجا پر از نگهبان های قوی هیکل بود
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
برای ادامه ۱۵ تا لایک و ۱۵ تا کامنت
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
#قمار #فیک #وانشات #سناریو #رمان #داستان #نیکا_شاکرمی #نیکا #مهسا_امینی #خدا #تهیونگ #فیلیکس #ا.ت #جونگ_کوک #جونگکوک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#عشقانه #کمدی #خنده #غمگین
۲۶.۳k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.