سرنوشت نفرین شده...
پارت 11
+آره تو هرچی هم باشی مال منی فک کردی دیشب چرا با اون پیر زن دعوا کردم سرت؟ بخاطر اینکه صاحبتم. فک نکن عاشق چش ابروتم ، من کلا رو دارایی هام غیرت دارم. ارزششونم مهم نیست
نمیدونستم این تعریف یا تخریب و نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت با من و من و بیفکر گفتم
-قربان...ممنونم راجبش...ولی...خبب...
+خب چی؟
بی حسی تو نگاهش ، حرکاتش ، رفتارش و حرفاش موج میزد
خودمم نمیدونستم ادامه حرفمو چی بگم
-خببب...هیچی قربان... ممنونم
پرش زمانی به دو روز بعد
دو روز اینجا مث سگ کار کردیم
بالاخره امروز روزی بود که قرار بود بقیه خانواده جئون بیان.
تو این مدت فهمیدم که اونا لندن بودن و برای آوردن تک دختر خانواده رفته بودن.
تو کل خانواده جئون فقط یه دختر وجود داشت بقیه همه پسر بودن.
و حدس میزنم اون دختر دختر عموش باشه، یجورایی از تو حرفا فهمیدم.
بالاخره ساعت هفت شد و کوک و لوئیس رفتن فرودگاه و ساعت هشت و نیم برگشتن
یه جشن بزرگ برپا شده بود
کلی آدمای بزرگ اونجا جمع شده بودن.
حتی چند نفر از مقامات و ادمای بزرگ هم اومده بودن.
خیلی تعجب کردم و وقتی از یکی پرسیدم جواب داد خانواده جئون بابت ثروت انبوهی که دارن خیلی خانواده قابل احترامی ان و تو دولت و خیلی چیز های دیگه یه دست دارن. و این ادما هم برا خود شیرینی اومدن اما بازم ما باید خوب پذیرایی کنیم.
مث سگگگ پذیرایی کردم
سیزده نوع غذا درست شده بود. انواع دسر حاظر یود همجا گل آرایی شده بود و خیلیییی تدارک دیده بودیم.
یکی از ریسه ها کنده شده بود و مشغول درست کردن اون بودم.
وقتی تموم شد میخواستم برم وسایلو بزارم تو انبار که یه پسر اومده سمتم.
دستش یه بطری شامپاین و دوتا گلس بود
نزدیک شد و گفت
Shمایل به همراهی بانو؟
-او...نه شرمنده من نمیتونم
Sh میتونم دلیلشو بدونم
-من اینجا خدمتکارم نمیتونم
Sh میدونم بانو
میخواست نزدیک شه و کارای احمقانه بکنه که خیلی سریع از اونجا دور شدم
بدنم گرم شده بود و سر درد گرفته بودم
حس بدی داشتم.
مهمونی تقریبا تموم شد و مهمونا رفتن اما خانواده جئون موندن.
نزدیک لوئیس شدم و با خجالت گفتم
-سلام لوئیس...میتونم یچیزی ازت بپرسم؟
Lبپرس لارا
-خببب اون پسره...کراوات زرد داشت... موهاشم خیلیی خیلی فر بود...موقع شام هم آخر میز نشسته بود
Lشان رو میگی؟
-اسمشو نمیدونم فقط میخوام بدونم کیه
Lخببب پسر دوست پدر هارینه
-آهاا
L چطور روش کراش زدی؟
بعد با یه حالت شیطانی😈 نگام کرد که باعث شد یه خنده کوچولو بکشم و بعد با خجالت گفتم
-نه اتفاقا
L اون یه هول به تمام معناس هر شب با یکیه.ببینم اذیتت که نکرده
-نه...خب...
L به هر حال. چیزی شد بهم بگو. فعلا شب بخیر
-شب بخیر
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
+آره تو هرچی هم باشی مال منی فک کردی دیشب چرا با اون پیر زن دعوا کردم سرت؟ بخاطر اینکه صاحبتم. فک نکن عاشق چش ابروتم ، من کلا رو دارایی هام غیرت دارم. ارزششونم مهم نیست
نمیدونستم این تعریف یا تخریب و نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت با من و من و بیفکر گفتم
-قربان...ممنونم راجبش...ولی...خبب...
+خب چی؟
بی حسی تو نگاهش ، حرکاتش ، رفتارش و حرفاش موج میزد
خودمم نمیدونستم ادامه حرفمو چی بگم
-خببب...هیچی قربان... ممنونم
پرش زمانی به دو روز بعد
دو روز اینجا مث سگ کار کردیم
بالاخره امروز روزی بود که قرار بود بقیه خانواده جئون بیان.
تو این مدت فهمیدم که اونا لندن بودن و برای آوردن تک دختر خانواده رفته بودن.
تو کل خانواده جئون فقط یه دختر وجود داشت بقیه همه پسر بودن.
و حدس میزنم اون دختر دختر عموش باشه، یجورایی از تو حرفا فهمیدم.
بالاخره ساعت هفت شد و کوک و لوئیس رفتن فرودگاه و ساعت هشت و نیم برگشتن
یه جشن بزرگ برپا شده بود
کلی آدمای بزرگ اونجا جمع شده بودن.
حتی چند نفر از مقامات و ادمای بزرگ هم اومده بودن.
خیلی تعجب کردم و وقتی از یکی پرسیدم جواب داد خانواده جئون بابت ثروت انبوهی که دارن خیلی خانواده قابل احترامی ان و تو دولت و خیلی چیز های دیگه یه دست دارن. و این ادما هم برا خود شیرینی اومدن اما بازم ما باید خوب پذیرایی کنیم.
مث سگگگ پذیرایی کردم
سیزده نوع غذا درست شده بود. انواع دسر حاظر یود همجا گل آرایی شده بود و خیلیییی تدارک دیده بودیم.
یکی از ریسه ها کنده شده بود و مشغول درست کردن اون بودم.
وقتی تموم شد میخواستم برم وسایلو بزارم تو انبار که یه پسر اومده سمتم.
دستش یه بطری شامپاین و دوتا گلس بود
نزدیک شد و گفت
Shمایل به همراهی بانو؟
-او...نه شرمنده من نمیتونم
Sh میتونم دلیلشو بدونم
-من اینجا خدمتکارم نمیتونم
Sh میدونم بانو
میخواست نزدیک شه و کارای احمقانه بکنه که خیلی سریع از اونجا دور شدم
بدنم گرم شده بود و سر درد گرفته بودم
حس بدی داشتم.
مهمونی تقریبا تموم شد و مهمونا رفتن اما خانواده جئون موندن.
نزدیک لوئیس شدم و با خجالت گفتم
-سلام لوئیس...میتونم یچیزی ازت بپرسم؟
Lبپرس لارا
-خببب اون پسره...کراوات زرد داشت... موهاشم خیلیی خیلی فر بود...موقع شام هم آخر میز نشسته بود
Lشان رو میگی؟
-اسمشو نمیدونم فقط میخوام بدونم کیه
Lخببب پسر دوست پدر هارینه
-آهاا
L چطور روش کراش زدی؟
بعد با یه حالت شیطانی😈 نگام کرد که باعث شد یه خنده کوچولو بکشم و بعد با خجالت گفتم
-نه اتفاقا
L اون یه هول به تمام معناس هر شب با یکیه.ببینم اذیتت که نکرده
-نه...خب...
L به هر حال. چیزی شد بهم بگو. فعلا شب بخیر
-شب بخیر
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۶.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.