فیک (وقتی دزدیدنت...)
ویو ا/ت ساعت ۸ شب
ته و کوک خیلی عادی روی مبل ها نشستن و منتظر بودن مهمون هاشون برسه و من هیچ اطلاعی در مورد این کسایی که قراره بیان کی هستن ندارم...
داشتم از پله میرفتم باله که با صدای ته سرجام ایستادم و برگشتم سمتشون
ته : بیا بینمون بشین تا مهمون ها بیان (پوکر)
ا/ت : وایسید من برم حداقل یک لباسی بپوشم (ترسیده)
ته : لازم نکرده همینا خوبه (عصبی)
که همون موقع صدای زنگ در اومد
ا/ت : برم باز کنم؟ (ترسیده)
ته : نه نمیخواد کوک میره (پوزخند)
کوک : رفتم در رو باز کردم و به همه ی اعضای باند سلام و دست دادم وارد خونه شدن و من رو روی مبل دیدن سر من پایین بود
با ته هم احوال پرسی و دست دادن
نامجون : معرفی نمیکنید لیدی رو ؟ ( پوزخند )
کوک از پشت کمرم نشگونی گرفت و شروع کردم به معرفی کردن خودم ولی با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود
ا/ت : سلام م...ن ا/ت از دیدنتون خوش...قت..تم (بغض)
همه باهام دست و احوال پرسی کردن
جیمین : ا/ت ؟ (پوزخند)
ا/ت : بل..له؟ (ترسیده)
جیمین : کاری باهات کردن؟ته و کوک ؟ (پوزخند)
ا/ت : خب خب هیچی نکردن (ترسیده و لبخند)
جیمین : راستشو بگو (عصبی)
ا/ت : خب ازشون معلومه چه بلا هایی سرم اوردن حتا بزور باهام ... کردن (اشک ریختن)
جیمین : گریه نکن اونا همینجوری هستن و بودن (پوزخند)
کنار همون پسره یه پسر دیگه نشسته بود که داشت به حرفامون گوش میداد یه پسری بود خیلی خوشگل بود
فکر کنم این پنج تا هم از من خوششون اومده خدایا چرا من گیر ما//فیا ها میوفتم گوشه مبل نشستم و زانو هام رو بغل کردم و اشک ریختم
ا/ت : میتونم برم توی اتاق (بغض)
ته : برو ولی بدون شب اعضای باند میمونن (پوزخند)
ا/ت : چش..شم (ترسیده)
زود از پله ها رفتم بالا ولی صدای داد کوک رو شنیدم که گفت
کوک : ا/ت وایسا (پوزخند)
ا/ت : بل..له؟ (ترسیده)
کوک : برو از تو کابینت اول دو تا وی//س//کی بیار (پوزخند)
ا/ت : چش..شم (ترسیده)
رفتم وی//س//کی هارو اوردم به همراه لیوان بردم براشون ولی نگاه های همشون بد بود مخصوصا اون یکیشون همون که باهام حرف زد
از پله رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم و یه دل سیر گریه کردم
که خوابم برد
بیدار شدم ساعت سه شب بود بلند شدم برم اب بخورم که همون اولی که خواست خودم رو معرفی کنم هم داشت اب میخورد و من رو دید گفت
نامجون : اومدی اب بخوری ؟ (پوزخند)
ا/ت : بل..له (ترسیده)
ا/ت : ببخشید اسمتون چیه؟(ترسیده)
نامجون : نامجونم میتونی نامی صدام کنی (پوزخند)
ا/ت : خوش..شوقتم من دیگه برم بخوابم شبتون خوش (ترسیده)
نامجون : شبت خوش (پوزخند)
رفتم تو اتاق و خوابیدم...
لایک : ۲۵🫐🙌🏻
کامنت : ۱۰🫐🙌🏻
چطور شد؟😵💫🫐
#فیک #فیکشن #تهکوک 👏🏻🫐
ته و کوک خیلی عادی روی مبل ها نشستن و منتظر بودن مهمون هاشون برسه و من هیچ اطلاعی در مورد این کسایی که قراره بیان کی هستن ندارم...
داشتم از پله میرفتم باله که با صدای ته سرجام ایستادم و برگشتم سمتشون
ته : بیا بینمون بشین تا مهمون ها بیان (پوکر)
ا/ت : وایسید من برم حداقل یک لباسی بپوشم (ترسیده)
ته : لازم نکرده همینا خوبه (عصبی)
که همون موقع صدای زنگ در اومد
ا/ت : برم باز کنم؟ (ترسیده)
ته : نه نمیخواد کوک میره (پوزخند)
کوک : رفتم در رو باز کردم و به همه ی اعضای باند سلام و دست دادم وارد خونه شدن و من رو روی مبل دیدن سر من پایین بود
با ته هم احوال پرسی و دست دادن
نامجون : معرفی نمیکنید لیدی رو ؟ ( پوزخند )
کوک از پشت کمرم نشگونی گرفت و شروع کردم به معرفی کردن خودم ولی با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود
ا/ت : سلام م...ن ا/ت از دیدنتون خوش...قت..تم (بغض)
همه باهام دست و احوال پرسی کردن
جیمین : ا/ت ؟ (پوزخند)
ا/ت : بل..له؟ (ترسیده)
جیمین : کاری باهات کردن؟ته و کوک ؟ (پوزخند)
ا/ت : خب خب هیچی نکردن (ترسیده و لبخند)
جیمین : راستشو بگو (عصبی)
ا/ت : خب ازشون معلومه چه بلا هایی سرم اوردن حتا بزور باهام ... کردن (اشک ریختن)
جیمین : گریه نکن اونا همینجوری هستن و بودن (پوزخند)
کنار همون پسره یه پسر دیگه نشسته بود که داشت به حرفامون گوش میداد یه پسری بود خیلی خوشگل بود
فکر کنم این پنج تا هم از من خوششون اومده خدایا چرا من گیر ما//فیا ها میوفتم گوشه مبل نشستم و زانو هام رو بغل کردم و اشک ریختم
ا/ت : میتونم برم توی اتاق (بغض)
ته : برو ولی بدون شب اعضای باند میمونن (پوزخند)
ا/ت : چش..شم (ترسیده)
زود از پله ها رفتم بالا ولی صدای داد کوک رو شنیدم که گفت
کوک : ا/ت وایسا (پوزخند)
ا/ت : بل..له؟ (ترسیده)
کوک : برو از تو کابینت اول دو تا وی//س//کی بیار (پوزخند)
ا/ت : چش..شم (ترسیده)
رفتم وی//س//کی هارو اوردم به همراه لیوان بردم براشون ولی نگاه های همشون بد بود مخصوصا اون یکیشون همون که باهام حرف زد
از پله رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم و یه دل سیر گریه کردم
که خوابم برد
بیدار شدم ساعت سه شب بود بلند شدم برم اب بخورم که همون اولی که خواست خودم رو معرفی کنم هم داشت اب میخورد و من رو دید گفت
نامجون : اومدی اب بخوری ؟ (پوزخند)
ا/ت : بل..له (ترسیده)
ا/ت : ببخشید اسمتون چیه؟(ترسیده)
نامجون : نامجونم میتونی نامی صدام کنی (پوزخند)
ا/ت : خوش..شوقتم من دیگه برم بخوابم شبتون خوش (ترسیده)
نامجون : شبت خوش (پوزخند)
رفتم تو اتاق و خوابیدم...
لایک : ۲۵🫐🙌🏻
کامنت : ۱۰🫐🙌🏻
چطور شد؟😵💫🫐
#فیک #فیکشن #تهکوک 👏🏻🫐
۹۸۸
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.