عشق دردناک پارت 46
ووسوک هیجانی با چشمای درشتش که برق میزد گفت
ووسوک:بابا خاله میگه قراره برم مهد و تو برام کلی چیزای قشنگ بخری تا با سواد شم
تهیونگ خندید
تهیونگ:چشم هرچی شما بگی ....پس پسرم دیگه بزرگ شده و میخواد باسواد شه
ووسوک سر تکان داد و گفت
ووسوک:اره بعدم نقاشی شما رو میکشم
تهیونگ باز خندید و با بوسیدن لپ ووسوک
تهیونگ: چه پسر با استعدادی دارم افرین حالا پاشو بریم وقت شامه
باهم سمت میز رفتیم و شروع کردیم به غذا خوردن بعد غذا خوردن ما به ها برگشتیم و ووسوک چون وقت خوابش یود به دستور تهیونگ رفت
با کاترینا (پرستار ووسوک)بخوابونتش
ما هم در حا خوردن قهوه تلویزیون نگاه میکردیم که
تهیونگ با لبخند نگاهم کرد و گفت
تهیونگ:کارت چطور پش میره ا.ت مشکلی که با جای جدیدت نداری
لبخندی متقابل زدم
ا.ت:خوب پیش میره....نه ازت ممنونم این یکی بهتره و نزدیک به خونه هم هست
سری تکان داد یکم نگاهم کرد انگار دودل بود چیزی بگه
ا.ت:چیزی میخوایی بگی
مردد نگاهم کرد و قهوه اش رو رو میز جلوش گذاشت و گفت
تهیونگ:ا.ت یه درخواستی ازت داشتم البته اگه اذیت نمیشی
لبخندی زدم
ا.ت:تهیونگ این چه حرفیه بگو ببینم
متقابلاً لبخندی زد و گفت
تهیونک: راستش این اخر هفته یه مهمونی شراکتی شرکت هاست میخواستم اگه بشه همراهم بیایی به عنوان ....عنوان ...یه
حرفش رو کامل کردم
ا.ت:به عنوان یه زوج
لبخند استرسی زد این مرد زیادی مهربون و با احترام بود الان فکر این بود که اذیت بشم خدای من این همه بهم لطف کرده من نتونم همین مار کوچیک براش انجام بدم
منم لبخندی زدم
ا.ت:البته خوشحالم میشم خودمم چند وقتی زیادی سرم شلوغ بود این میتونه یه استراحت برام باشه
لبخندی زد
تهیونگ:ممنونم ا.ت
ا.ت:خواهش میکنم خوب اگه دیگه باهام کاری نداری من برم بخوابم امروز یکم زیادی خسته شدم
سری تکان داد
تهیونگ:نه شبت بخیر
پاشدم تا به سمت اتاقم برم
ا.ت:شب بخیر تهیونگ
وارد اتاقم شدم بعد گرفتن یه دوش خوابیدم
پارت های اینده قراره دوباره هیجانی باشه
لایک و کامن یادتون نره 😉 💗 💫
لایک175
کامنت200
ووسوک:بابا خاله میگه قراره برم مهد و تو برام کلی چیزای قشنگ بخری تا با سواد شم
تهیونگ خندید
تهیونگ:چشم هرچی شما بگی ....پس پسرم دیگه بزرگ شده و میخواد باسواد شه
ووسوک سر تکان داد و گفت
ووسوک:اره بعدم نقاشی شما رو میکشم
تهیونگ باز خندید و با بوسیدن لپ ووسوک
تهیونگ: چه پسر با استعدادی دارم افرین حالا پاشو بریم وقت شامه
باهم سمت میز رفتیم و شروع کردیم به غذا خوردن بعد غذا خوردن ما به ها برگشتیم و ووسوک چون وقت خوابش یود به دستور تهیونگ رفت
با کاترینا (پرستار ووسوک)بخوابونتش
ما هم در حا خوردن قهوه تلویزیون نگاه میکردیم که
تهیونگ با لبخند نگاهم کرد و گفت
تهیونگ:کارت چطور پش میره ا.ت مشکلی که با جای جدیدت نداری
لبخندی متقابل زدم
ا.ت:خوب پیش میره....نه ازت ممنونم این یکی بهتره و نزدیک به خونه هم هست
سری تکان داد یکم نگاهم کرد انگار دودل بود چیزی بگه
ا.ت:چیزی میخوایی بگی
مردد نگاهم کرد و قهوه اش رو رو میز جلوش گذاشت و گفت
تهیونگ:ا.ت یه درخواستی ازت داشتم البته اگه اذیت نمیشی
لبخندی زدم
ا.ت:تهیونگ این چه حرفیه بگو ببینم
متقابلاً لبخندی زد و گفت
تهیونک: راستش این اخر هفته یه مهمونی شراکتی شرکت هاست میخواستم اگه بشه همراهم بیایی به عنوان ....عنوان ...یه
حرفش رو کامل کردم
ا.ت:به عنوان یه زوج
لبخند استرسی زد این مرد زیادی مهربون و با احترام بود الان فکر این بود که اذیت بشم خدای من این همه بهم لطف کرده من نتونم همین مار کوچیک براش انجام بدم
منم لبخندی زدم
ا.ت:البته خوشحالم میشم خودمم چند وقتی زیادی سرم شلوغ بود این میتونه یه استراحت برام باشه
لبخندی زد
تهیونگ:ممنونم ا.ت
ا.ت:خواهش میکنم خوب اگه دیگه باهام کاری نداری من برم بخوابم امروز یکم زیادی خسته شدم
سری تکان داد
تهیونگ:نه شبت بخیر
پاشدم تا به سمت اتاقم برم
ا.ت:شب بخیر تهیونگ
وارد اتاقم شدم بعد گرفتن یه دوش خوابیدم
پارت های اینده قراره دوباره هیجانی باشه
لایک و کامن یادتون نره 😉 💗 💫
لایک175
کامنت200
۶۴.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.