فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۶۹
...................................................................
معمولاً بعضی از آدما سعی میکنن عین یخ عمل کنن...سرد و خشک!...اونقدر سرد که حتی نمیشه بهشون دست زد...اونقدر سرد که گاهی اوقات سرمای وجودشون به وجود توهم نفوذ میکنه!...
اما چه فایده وقتی روزی میرسه که اون یخ آب میشه!...و اون آدم از یه هیولا که مردم به شدت ازش وحشت دارن تبدیل به...مظلوم ترین آدم میشه...طوری که حتی قلب سنگ رو هم آب میکنه!
………
چشماش از بغض براق شده بود...و با نفرت داشت هیکلش رو برانداز میکرد...دیگه حتی یک ثانیه هم نمیخواست بهش نگاه کنه...چون میدونست اگه یکم دیگه خیره بمونه از شدت تنفر همونجا کف کلاب بالا میاره!
روشو برگردوند و به عقب حرکت کرد آب دهنش رو قورت داد...انگار کمی توضیح دادن براش مشکل بود.
ا.ت: واقعاً معذرت میخوام!... نمیخواستم انقدر یهویی متوجه همه چیز بشید اما نمیدونم چرا وقتی این پرنسس قاتل رو دیدم احساس کردم توی کل بدنم آدرنالین ترشح شده...اما کلاً بهتره زیاد بخاطر زنده بودن تعجب نکنید، آخه هنوز خیلی چیزا مونده که بخواید بابتش شوکه شید!
…………
دیگه کم کم داشت وا میرفت!...دروغ پشت دروغ....مگه یه آدم تا چه حد میتونه پیش بره؟!
نفس عمیق میکشید که کنترلش از دستش در نره...و کار دست خودش نده.
یک چشمش به ا.ت بود که بقیه ی حرفش رو بزنه...یک چشمش هم دنبال یونا بود...تمام حرکاتش رو از کوچیک به بزرگ زیر نظر داشت!
کلافه چشم بست و با خشم غرید:
تهیونگ: چرا نصف و نیمه حرف میزنی...خب بقیش!...چرا خفه شدی؟!
کمی از لحن جدی و دستوری تهیونگ جا خورد ولی سعی کرد نشون نده...تا الان اونو اینجوری ندیده بود...هرگز نمیذاشت کسی اینجوری باهاش حرف بزنه...ولی الان انگاری آدمای کر و لال...جلوی این مرد زبونش کوتاه شده بود.
تهیونگ که از نگاه خیره ی ا.ت عصبی شده بود دست مشت شده اش...رو به میز کوبید و داد کشید:
تهیونگ: دِ حرف بزن...چرا لال شدی!...تو که خوب بلبل زبونی میکردی خب الآنم حرف بزن!...بجنب.
تهیونگ ترسناک شده بود...درسته!...ا.ت یاغی بود!... آینه ی دق باباش و پرستاراش بود ولی الان چرا جرعت نداشت چیزی بگه.
خجالت میکشید؟!...خجالت میکشید بگه بابام و عموم چه غلطایی کردن اما تهیونگ که این حرفا حالیش نبود!
هر چقدر هم که ا.ت لجباز بود زورش به تهیونگ نمیرسید...خب هرچی باشه تهیونگ هم مترسک سره جالیز نبود!...اگه عصبانی میشد همه رو به آتیش میکشید...و همه از این هراس داشتن.
تهیونگ: خب حرف بزن لعنتی!
بالاخره سکوت رو شکست و دهن باز کرد:
ا.ت: من در مورد گذشته ی یونا تحقیق کردم ولی....چیزی دستگیرم نشد...اما توی گاوصندوق بابام چیزای عجیبی پیدا کردم از پرونده یونا بگیر تا چاقویی که یون هی باهاش کشته شد و اون دستمال سره خونی!
معمولاً بعضی از آدما سعی میکنن عین یخ عمل کنن...سرد و خشک!...اونقدر سرد که حتی نمیشه بهشون دست زد...اونقدر سرد که گاهی اوقات سرمای وجودشون به وجود توهم نفوذ میکنه!...
اما چه فایده وقتی روزی میرسه که اون یخ آب میشه!...و اون آدم از یه هیولا که مردم به شدت ازش وحشت دارن تبدیل به...مظلوم ترین آدم میشه...طوری که حتی قلب سنگ رو هم آب میکنه!
………
چشماش از بغض براق شده بود...و با نفرت داشت هیکلش رو برانداز میکرد...دیگه حتی یک ثانیه هم نمیخواست بهش نگاه کنه...چون میدونست اگه یکم دیگه خیره بمونه از شدت تنفر همونجا کف کلاب بالا میاره!
روشو برگردوند و به عقب حرکت کرد آب دهنش رو قورت داد...انگار کمی توضیح دادن براش مشکل بود.
ا.ت: واقعاً معذرت میخوام!... نمیخواستم انقدر یهویی متوجه همه چیز بشید اما نمیدونم چرا وقتی این پرنسس قاتل رو دیدم احساس کردم توی کل بدنم آدرنالین ترشح شده...اما کلاً بهتره زیاد بخاطر زنده بودن تعجب نکنید، آخه هنوز خیلی چیزا مونده که بخواید بابتش شوکه شید!
…………
دیگه کم کم داشت وا میرفت!...دروغ پشت دروغ....مگه یه آدم تا چه حد میتونه پیش بره؟!
نفس عمیق میکشید که کنترلش از دستش در نره...و کار دست خودش نده.
یک چشمش به ا.ت بود که بقیه ی حرفش رو بزنه...یک چشمش هم دنبال یونا بود...تمام حرکاتش رو از کوچیک به بزرگ زیر نظر داشت!
کلافه چشم بست و با خشم غرید:
تهیونگ: چرا نصف و نیمه حرف میزنی...خب بقیش!...چرا خفه شدی؟!
کمی از لحن جدی و دستوری تهیونگ جا خورد ولی سعی کرد نشون نده...تا الان اونو اینجوری ندیده بود...هرگز نمیذاشت کسی اینجوری باهاش حرف بزنه...ولی الان انگاری آدمای کر و لال...جلوی این مرد زبونش کوتاه شده بود.
تهیونگ که از نگاه خیره ی ا.ت عصبی شده بود دست مشت شده اش...رو به میز کوبید و داد کشید:
تهیونگ: دِ حرف بزن...چرا لال شدی!...تو که خوب بلبل زبونی میکردی خب الآنم حرف بزن!...بجنب.
تهیونگ ترسناک شده بود...درسته!...ا.ت یاغی بود!... آینه ی دق باباش و پرستاراش بود ولی الان چرا جرعت نداشت چیزی بگه.
خجالت میکشید؟!...خجالت میکشید بگه بابام و عموم چه غلطایی کردن اما تهیونگ که این حرفا حالیش نبود!
هر چقدر هم که ا.ت لجباز بود زورش به تهیونگ نمیرسید...خب هرچی باشه تهیونگ هم مترسک سره جالیز نبود!...اگه عصبانی میشد همه رو به آتیش میکشید...و همه از این هراس داشتن.
تهیونگ: خب حرف بزن لعنتی!
بالاخره سکوت رو شکست و دهن باز کرد:
ا.ت: من در مورد گذشته ی یونا تحقیق کردم ولی....چیزی دستگیرم نشد...اما توی گاوصندوق بابام چیزای عجیبی پیدا کردم از پرونده یونا بگیر تا چاقویی که یون هی باهاش کشته شد و اون دستمال سره خونی!
۴.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.