عشقی در افسانه ها پارت ۲۲
خوب حرف نمیزنم
صبح
ا.ت آروم آروم چشماش رو وا کرد
نگا ساعت کرد ساعت ۸ بود
بعد دیدی که سانمی سر اش رو گذاشته شکمت
معلوم بود که گریه کرده
سُرم رو از دستت در آوردی و بالش رو پشتت گذاشتی
ا.ت:فک کنم چند روز بیهوش بودم
سر سانمی رو ناز میکردی
ا.ت:خدای من چه مو های نرمی داره
بعد چشمت به میز کنار تخت خورد
رو میز دوتا اسکرانچی و شونه بود تو هم کرمت گرفت و یه لبخند شیطانی زدی
و مو های سانمی رو خرگوشی بستی
ساعت۱۰
شینوبو یوریچی و کوکوشیبو در حال آمدن به اتاقی که تو هستی
شینوبو در حال غر زدن:این سانمی باز رفت پیش ا.ت
یوریچی با ناراحتی:ا.ت هنوز بیدار نشده
شینوبو:....نه
کوکوشیبو:اصلا بیدار میشه
شینوبو با اصبانیت:معلومه که بیدار میشه
*وارد اتاق میشن *
شینوبو با داد:ساااانمیییییی
سانمی ۳ متر میپره هوا
ا.ت با داد:گاله مبارک روبند مگه نمیبینی دادشم خوابیده🤬
همه در ثانیه پشماشون ریخت و لال شدن
ا.ت:چی شده چرا حرف نمیزنید
یوریجی:تو حالت خوب هست
ا.ت:معلومه که خوبم
سرش رو برگردوند سمت سانمی
سانمی اشک میریخت و لبخند میزد
ا.ت:دادش حال........
که سانمی پرید بغل ات و محکم بغلت کرد
که دوتایی افتادید رو تخت و سانمی روت بود
تو هم سرخ شده بودی
سانمی:خیلی خوشحالم که .....دوباره میبینمت
تو هم سانمی رو بغل کردی
ا.ت:من هم خوشحالم داداش
شینوبو برقیه هاشیرا ها رو خبر کرد
خلاصه همه بخاطر این که تو زنده بودی عر میزدن
ا.ت:شینوبو من چند وقت بیهوش بودم
شینوبو:خوبببب ۳ ماه
ا.ت:چییییییییی
تنگن داره سر ا.ت رو ناز میکنه
تنگن:خیلی خوشحالیم که سالم هستی
بعد سرت رو بوسيد
لپات گل انداخت
اوبانای با خشم:تو چی کار کردی
تنگن:به تو چه
تنگن میخواست تو رو بزاره رو پا هاش
که سانمی نذاشت
*سانمی و تنگن هر کدوم یه طرفت نشستن*
سانمی و تنگن دستشون رو رو ران پات گذاشتن و داشتن بحث میکردن
تو هم هم لبو رو رد کرده بودی که یوریچی نجاتت داد
بعد هم از سانمی عکس گرفتید و سر به سر اش گذاشتید که آخر سر با کاتانا افتاد دنبالت
*پایان فلش بک*
چند قطره اشک از چشم شینوبو آمد و گفت:داستان درد ناکی بود ولی به لطف خدا تمام شد
بعد هینا و اما داشتن عر میزند
و برقیه عضوی تومان به خواطر این اتفاق ناراحت بودن
مایکی:چه داستان درد ناکی
دراکن:این دوختر واقعا سختی کشیده
کاگایا:شما ها نباید به گنیا سانمی و ا.ت بگید که ما برای شما ها تعریف کردیم
همه:چشم
ویو سانمی
ا.ت ترسیده بود و میگفت سانمی خواهش میکنم ولم کن
که سانمی....
سانمی چی کار کرد؟ حتما بگید
ببخشید کم بود ادامه اش رو میزارم
حمایت یادتون نره
صبح
ا.ت آروم آروم چشماش رو وا کرد
نگا ساعت کرد ساعت ۸ بود
بعد دیدی که سانمی سر اش رو گذاشته شکمت
معلوم بود که گریه کرده
سُرم رو از دستت در آوردی و بالش رو پشتت گذاشتی
ا.ت:فک کنم چند روز بیهوش بودم
سر سانمی رو ناز میکردی
ا.ت:خدای من چه مو های نرمی داره
بعد چشمت به میز کنار تخت خورد
رو میز دوتا اسکرانچی و شونه بود تو هم کرمت گرفت و یه لبخند شیطانی زدی
و مو های سانمی رو خرگوشی بستی
ساعت۱۰
شینوبو یوریچی و کوکوشیبو در حال آمدن به اتاقی که تو هستی
شینوبو در حال غر زدن:این سانمی باز رفت پیش ا.ت
یوریچی با ناراحتی:ا.ت هنوز بیدار نشده
شینوبو:....نه
کوکوشیبو:اصلا بیدار میشه
شینوبو با اصبانیت:معلومه که بیدار میشه
*وارد اتاق میشن *
شینوبو با داد:ساااانمیییییی
سانمی ۳ متر میپره هوا
ا.ت با داد:گاله مبارک روبند مگه نمیبینی دادشم خوابیده🤬
همه در ثانیه پشماشون ریخت و لال شدن
ا.ت:چی شده چرا حرف نمیزنید
یوریجی:تو حالت خوب هست
ا.ت:معلومه که خوبم
سرش رو برگردوند سمت سانمی
سانمی اشک میریخت و لبخند میزد
ا.ت:دادش حال........
که سانمی پرید بغل ات و محکم بغلت کرد
که دوتایی افتادید رو تخت و سانمی روت بود
تو هم سرخ شده بودی
سانمی:خیلی خوشحالم که .....دوباره میبینمت
تو هم سانمی رو بغل کردی
ا.ت:من هم خوشحالم داداش
شینوبو برقیه هاشیرا ها رو خبر کرد
خلاصه همه بخاطر این که تو زنده بودی عر میزدن
ا.ت:شینوبو من چند وقت بیهوش بودم
شینوبو:خوبببب ۳ ماه
ا.ت:چییییییییی
تنگن داره سر ا.ت رو ناز میکنه
تنگن:خیلی خوشحالیم که سالم هستی
بعد سرت رو بوسيد
لپات گل انداخت
اوبانای با خشم:تو چی کار کردی
تنگن:به تو چه
تنگن میخواست تو رو بزاره رو پا هاش
که سانمی نذاشت
*سانمی و تنگن هر کدوم یه طرفت نشستن*
سانمی و تنگن دستشون رو رو ران پات گذاشتن و داشتن بحث میکردن
تو هم هم لبو رو رد کرده بودی که یوریچی نجاتت داد
بعد هم از سانمی عکس گرفتید و سر به سر اش گذاشتید که آخر سر با کاتانا افتاد دنبالت
*پایان فلش بک*
چند قطره اشک از چشم شینوبو آمد و گفت:داستان درد ناکی بود ولی به لطف خدا تمام شد
بعد هینا و اما داشتن عر میزند
و برقیه عضوی تومان به خواطر این اتفاق ناراحت بودن
مایکی:چه داستان درد ناکی
دراکن:این دوختر واقعا سختی کشیده
کاگایا:شما ها نباید به گنیا سانمی و ا.ت بگید که ما برای شما ها تعریف کردیم
همه:چشم
ویو سانمی
ا.ت ترسیده بود و میگفت سانمی خواهش میکنم ولم کن
که سانمی....
سانمی چی کار کرد؟ حتما بگید
ببخشید کم بود ادامه اش رو میزارم
حمایت یادتون نره
۷.۸k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.