(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۴۲
فکش هنوز باز مونده بود....تو شک گفت:
_بگو جون خاله پری
کلک داره از نقطه ضعفم استفاده میکنه....چیزی که خواست رو بهش گفتم:
_جون مامان پری
خنده ای کرد و آخرین گاز به سیبش رو زد...از خستگی کت و کولم افتاده بود...رفتم تو اتاق لباسام رو با یه شلوار کرمی و تیشرت سفید گشاد عوض کردم....با ،با شدت باز شدن در اتاق هینی کشیدم....حنانه خندان وارد اتاق شد....هر سری من اینو میبینم دل برای نسل های بعد میسوزه....نسلی که این معلمش باشه واویلا....باید همون تو شغل اولش یعنی پرستار بچه میموند....با همون خنده ی رو لبش گفت:
_خب نمیخوای خبر رو به ننه بدی؟؟
نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم....ساعت ۸ونیم شب بود....چون زمستون هم بود هوا زود تاریک میشد...شروع کردم به تا کردن لباسام....
_نه بابا الان دیر وقته....دو روز دیگه میخوام برم ننه رو ببینم.....همون موقع بهش میگم....چه عجلیه
حنانه خندش و خورد و چهار زانو جلو نشست...
_میگما باران به نظرت مهرشاد ازت طلاق میگیره؟؟
با این حرفش حالم بد شد...من بدون اون دیوونه میشم....درسته خیلی ظلم بهم کرده اما این دل لامصب عاشقشه.....اخم هام و تو هم کشیدم و گفتم:
_من راضی ام بمیرم اما تو شناسنام مهر طلاق نباشه
_خب اگه اون طلاق بخواد تو چیکار میکنی؟؟؟تازه ازت مدرک هم داره....همون عکسه
راست میگه....به اینجاش فکر نکرده بودم....اگه ازم طلاق بگیره من دیوونه میشم...به روی خودم نمیارم ولی دوری از مهرشاد اندازه ی دوری از ارغوان داره خفم میکنه....پاشدم و حین رفتنم گفتم:
_امیدوار باشیم شاید نخواد طلاق بگیره
با حرف «آهی»از سر افسوس کشید و پشت سر من راه افتاد و اومد داخل هال....نگاهی به توی یخچال انداختم.....هیچ اثری از غذا نبود....من داشتم از گرسنگی میمردم....صدای قار و قور شکمم هر لحظه بلند تر میشد...شاکی پرسیدم:
_غذا نذاشتی؟؟
قیافه ی طلبکارانه ای به خودش گرفت...
_من باید بذارم؟؟
با حرص گفتم:
_نه پس من که صبح رفتم شب اومدم
_خب منم داشتم برگه های امتحان های بچه ها رو صحیح میکردم
از سر ناچاری دو تا کنسرو تون ماهی انداختم تو آب جوش و اومدم نشستم....فکر طلاق داشت دیوونم میکرد....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۴۲
فکش هنوز باز مونده بود....تو شک گفت:
_بگو جون خاله پری
کلک داره از نقطه ضعفم استفاده میکنه....چیزی که خواست رو بهش گفتم:
_جون مامان پری
خنده ای کرد و آخرین گاز به سیبش رو زد...از خستگی کت و کولم افتاده بود...رفتم تو اتاق لباسام رو با یه شلوار کرمی و تیشرت سفید گشاد عوض کردم....با ،با شدت باز شدن در اتاق هینی کشیدم....حنانه خندان وارد اتاق شد....هر سری من اینو میبینم دل برای نسل های بعد میسوزه....نسلی که این معلمش باشه واویلا....باید همون تو شغل اولش یعنی پرستار بچه میموند....با همون خنده ی رو لبش گفت:
_خب نمیخوای خبر رو به ننه بدی؟؟
نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداختم....ساعت ۸ونیم شب بود....چون زمستون هم بود هوا زود تاریک میشد...شروع کردم به تا کردن لباسام....
_نه بابا الان دیر وقته....دو روز دیگه میخوام برم ننه رو ببینم.....همون موقع بهش میگم....چه عجلیه
حنانه خندش و خورد و چهار زانو جلو نشست...
_میگما باران به نظرت مهرشاد ازت طلاق میگیره؟؟
با این حرفش حالم بد شد...من بدون اون دیوونه میشم....درسته خیلی ظلم بهم کرده اما این دل لامصب عاشقشه.....اخم هام و تو هم کشیدم و گفتم:
_من راضی ام بمیرم اما تو شناسنام مهر طلاق نباشه
_خب اگه اون طلاق بخواد تو چیکار میکنی؟؟؟تازه ازت مدرک هم داره....همون عکسه
راست میگه....به اینجاش فکر نکرده بودم....اگه ازم طلاق بگیره من دیوونه میشم...به روی خودم نمیارم ولی دوری از مهرشاد اندازه ی دوری از ارغوان داره خفم میکنه....پاشدم و حین رفتنم گفتم:
_امیدوار باشیم شاید نخواد طلاق بگیره
با حرف «آهی»از سر افسوس کشید و پشت سر من راه افتاد و اومد داخل هال....نگاهی به توی یخچال انداختم.....هیچ اثری از غذا نبود....من داشتم از گرسنگی میمردم....صدای قار و قور شکمم هر لحظه بلند تر میشد...شاکی پرسیدم:
_غذا نذاشتی؟؟
قیافه ی طلبکارانه ای به خودش گرفت...
_من باید بذارم؟؟
با حرص گفتم:
_نه پس من که صبح رفتم شب اومدم
_خب منم داشتم برگه های امتحان های بچه ها رو صحیح میکردم
از سر ناچاری دو تا کنسرو تون ماهی انداختم تو آب جوش و اومدم نشستم....فکر طلاق داشت دیوونم میکرد....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.