«شبه آخر »
«شبه آخر »
وبا یه صحنه ای مواجه میشه
از زبان آنیا
وقتی بابا اومد خونه با مامان اولش خوب رفتار کرد ولی بایه چهره کاملا خشم گین جوری که انگار میخواست منو بکشه نگاهم کرد
لوید : سلام
آنیا : س.. لا ..م بابا
آنیا میره تو اتاقش وهمش به این فکر میکنه که چه اتفاقی برای لوید افتاده
تا اینکه
سرمیز شام:
آنیا : باید ببینم چه اتفاقی افتاده بابا همیشه سر میز شام وقتی داره غذا میخوره درباره سر کارش تو ذهنش صحبت میکنه
لوید سر میز شام : « باید یه کاریش کنم »
آنیا که داره ذهن لوید رو میخونه
لوید : « اگر ماموریت آنیا تا یه ماه دیگه تموم نشه مسئولیت این ماموریت رو از من میگیرن و می سپرن به یه جاسوس دیگه که اصلا در این کار وارد نیست آنیا هم تا امروز یه استلا گرفته و ... ولی دامیان دوست پسرشه پس شاید تا یه ماه بتونم به اندازه ای دوستشون کنم که دامیان آنیا رو به خونشون دعوت کنه
آنیا : « واییی نه اگر تا یه ماه با پسر دوم دوست نشم آنیا دوباره بر میگرده یتیم خونه و بابایی از مامانی جدا میشه »
آنیا : من غذام رو خوردم میرم تو اتاقم درس هام رو بخونم
یور : بازم غذا میخوای
آنیا : نه ممنون
آنیا میره تو اتاقش که شروع میکنه به بغز کردن یهو یه چیزی یادش میفته
آنیا زنگ میزنه به بکی
آنیا : آلو بکی
بکی : سلام آنیا
آنیا : بکی بیا سریع بریم خرید
بکی : چرا نظرت انقدر یهویی عوض شد
آنیا : آخه کارام رو انجام دادم بعد یکم حوس خرید کردم
بکی : باشه الان با مارتا میام
آنیا : اوکی
آنیا سریع لباساش رو میپوشه
آنیا : مامان بابا من رفتم
لوید : کجا میری بدون خبر
آنیا : ام .. « باید یه کاری کنم که فکر کنن با دامیان دوستم »
دارم بایه نفر میرم بیرون
یور : با بکی میری
آنیا : خب آره
یور : پس خوش بگذره فقط چتر ببر بارون داره میباره
آنیا وقتی میره
لوید : « آنیا معمولا از قبل به ما خبر میده که با بکی میره بیرون ولی چرا با استرس صحبت کرد ؟ یه چیزی مشکوکه »
آنیا با بکی میرن روبه پاساژ و یه عالمه لباس میخرن
بکی : وایی آنیا خیلی خوش گذشت
آنیا : اره ولی تو...
از نظر آنیا :
داشتم با بکی صحبت میکردم که توی دستام یه عالمه لباس بود بخاطر همین نمیتونستم چترم رو باز کنم یک دفع یکی از ماشین ها با چرخ رفت توی چاله آب
وقتی آب میخواست روم پخش بشه ...
وبا یه صحنه ای مواجه میشه
از زبان آنیا
وقتی بابا اومد خونه با مامان اولش خوب رفتار کرد ولی بایه چهره کاملا خشم گین جوری که انگار میخواست منو بکشه نگاهم کرد
لوید : سلام
آنیا : س.. لا ..م بابا
آنیا میره تو اتاقش وهمش به این فکر میکنه که چه اتفاقی برای لوید افتاده
تا اینکه
سرمیز شام:
آنیا : باید ببینم چه اتفاقی افتاده بابا همیشه سر میز شام وقتی داره غذا میخوره درباره سر کارش تو ذهنش صحبت میکنه
لوید سر میز شام : « باید یه کاریش کنم »
آنیا که داره ذهن لوید رو میخونه
لوید : « اگر ماموریت آنیا تا یه ماه دیگه تموم نشه مسئولیت این ماموریت رو از من میگیرن و می سپرن به یه جاسوس دیگه که اصلا در این کار وارد نیست آنیا هم تا امروز یه استلا گرفته و ... ولی دامیان دوست پسرشه پس شاید تا یه ماه بتونم به اندازه ای دوستشون کنم که دامیان آنیا رو به خونشون دعوت کنه
آنیا : « واییی نه اگر تا یه ماه با پسر دوم دوست نشم آنیا دوباره بر میگرده یتیم خونه و بابایی از مامانی جدا میشه »
آنیا : من غذام رو خوردم میرم تو اتاقم درس هام رو بخونم
یور : بازم غذا میخوای
آنیا : نه ممنون
آنیا میره تو اتاقش که شروع میکنه به بغز کردن یهو یه چیزی یادش میفته
آنیا زنگ میزنه به بکی
آنیا : آلو بکی
بکی : سلام آنیا
آنیا : بکی بیا سریع بریم خرید
بکی : چرا نظرت انقدر یهویی عوض شد
آنیا : آخه کارام رو انجام دادم بعد یکم حوس خرید کردم
بکی : باشه الان با مارتا میام
آنیا : اوکی
آنیا سریع لباساش رو میپوشه
آنیا : مامان بابا من رفتم
لوید : کجا میری بدون خبر
آنیا : ام .. « باید یه کاری کنم که فکر کنن با دامیان دوستم »
دارم بایه نفر میرم بیرون
یور : با بکی میری
آنیا : خب آره
یور : پس خوش بگذره فقط چتر ببر بارون داره میباره
آنیا وقتی میره
لوید : « آنیا معمولا از قبل به ما خبر میده که با بکی میره بیرون ولی چرا با استرس صحبت کرد ؟ یه چیزی مشکوکه »
آنیا با بکی میرن روبه پاساژ و یه عالمه لباس میخرن
بکی : وایی آنیا خیلی خوش گذشت
آنیا : اره ولی تو...
از نظر آنیا :
داشتم با بکی صحبت میکردم که توی دستام یه عالمه لباس بود بخاطر همین نمیتونستم چترم رو باز کنم یک دفع یکی از ماشین ها با چرخ رفت توی چاله آب
وقتی آب میخواست روم پخش بشه ...
۴۵
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.