pawn/پارت ۱۸۴
بلند شد و زیر لب خطاب به همگی گفت:
بریم...
ا/ت و اون سه مرد سیاهپوش دنبال تهیونگ رفتن...
ووک بخاطر دردی که توی گردنش پیچیده بود دستشو روی گردنش گذاشته بود و ناله میکرد... وقتی میدید اونا دارن میرن صداشو بالا برد و گفت:
منم یوجینو دوس داشتم... برادرت نذاشت!... اون نمیخواست من بهش نزدیک بشم....
تهیونگ ایستاد...
با عصبانیت بهش نگاه کرد... گوشه ی لبهاش به سمت پایین کشیده شد... اخم غلیظی کرد و گفت: اسم خواهر منو به زبون کثیفت نیار!...
نه تنها یوجینو ازم گرفتی... بلکه باعث شدی چند سال از بچم و همسرم دور بمونم...
باید خوشحال باشی که دارم دست از سرت برمیدارم...
این بار بدون اینکه چیزی بگه رفت... و بقیه هم به دنبالش...
وقتی از خونه بیرون رفتن تهیونگ رو به اون سه نفر گفت: پولی که توافق کردیم رو به حسابتون میریزم... با جونگی هماهنگ بشین
-باشه آقا...
یک نفر به نمایندگی ازشون اینو گفت...
و بعد از هم جدا شدن...
ا/ت جلوتر رفت تا سوار ماشین بشه...
تهیونگ برای برگردوندن یوجین سمت ماشین جونگی رفت و وقتی از کنار ا/ت عبور میکرد بلند صحبت کرد:
من رانندگی میکنم...
ا/ت میدونست تهیونگ ازش عصبانیه... بنابراین بدون اینکه در جوابش حرفی بزنه از سمت دیگه ی ماشین سوار شد...
توی ماشین نشست... و جلو رو نگاه میکرد... تهیونگ رو میدید که با چه عشقی یوجین رو بغل میکنه و بهش نگاه میکرد...
بعد از ماجرای زمین نگاهش به تهیونگ عوض شده بود... باورش شده بود که هیچکس مثل اون نمیتونه عاشقش باشه... اون همه صبر تهیونگ در برابر آزار و اذیتاش نمیتونست دلیل دیگه ای جز عشق خالص داشته باشه...
اینکه برای نزدیک شدن به تهیونگ پیش قدم نمیشد از سر غرورش نبود... بلکه نمیدونست از کجا و چجوری باید شروع کنه...
امشب هم فقط به این خاطر اومده بود تا حقارت آدمی رو ببینه که باعث شد تهیونگ بهش نسبت خائن بودن بده... و بعد از دیدن وضعیت اسفناکش آرامش گرفته بود...
شاید از دیدگاه افراد انتقام کار اخلاقی ای نباشه ولی متأسفانه شیرینه... حتی شده برای زمان کوتاهی میشه مزشو حس کرد...
تهیونگ از جونگی فاصله گرفت و با یوجین سمت ماشین برگشت...
در عقب رو باز کرد و یوجین رو توی ماشین گذاشت...
یوجین بلافاصله شروع به صحبت کرد...
یوجین: مامی من برگشتم...
ا/ت لبخندی زد و رو به یوجین گفت: خوش اومدی چاگیا...
تهیونگ سوار ماشین شد و بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد...
ا/ت زیر چشمی بهش نگاه کرد... ولی جدیتی که توی صورتش بود و چینی که میون ابروهاش افتاده بود مانع از این شد که حرفی بزنه....
و تا خونه سکوت کرد...
***
بریم...
ا/ت و اون سه مرد سیاهپوش دنبال تهیونگ رفتن...
ووک بخاطر دردی که توی گردنش پیچیده بود دستشو روی گردنش گذاشته بود و ناله میکرد... وقتی میدید اونا دارن میرن صداشو بالا برد و گفت:
منم یوجینو دوس داشتم... برادرت نذاشت!... اون نمیخواست من بهش نزدیک بشم....
تهیونگ ایستاد...
با عصبانیت بهش نگاه کرد... گوشه ی لبهاش به سمت پایین کشیده شد... اخم غلیظی کرد و گفت: اسم خواهر منو به زبون کثیفت نیار!...
نه تنها یوجینو ازم گرفتی... بلکه باعث شدی چند سال از بچم و همسرم دور بمونم...
باید خوشحال باشی که دارم دست از سرت برمیدارم...
این بار بدون اینکه چیزی بگه رفت... و بقیه هم به دنبالش...
وقتی از خونه بیرون رفتن تهیونگ رو به اون سه نفر گفت: پولی که توافق کردیم رو به حسابتون میریزم... با جونگی هماهنگ بشین
-باشه آقا...
یک نفر به نمایندگی ازشون اینو گفت...
و بعد از هم جدا شدن...
ا/ت جلوتر رفت تا سوار ماشین بشه...
تهیونگ برای برگردوندن یوجین سمت ماشین جونگی رفت و وقتی از کنار ا/ت عبور میکرد بلند صحبت کرد:
من رانندگی میکنم...
ا/ت میدونست تهیونگ ازش عصبانیه... بنابراین بدون اینکه در جوابش حرفی بزنه از سمت دیگه ی ماشین سوار شد...
توی ماشین نشست... و جلو رو نگاه میکرد... تهیونگ رو میدید که با چه عشقی یوجین رو بغل میکنه و بهش نگاه میکرد...
بعد از ماجرای زمین نگاهش به تهیونگ عوض شده بود... باورش شده بود که هیچکس مثل اون نمیتونه عاشقش باشه... اون همه صبر تهیونگ در برابر آزار و اذیتاش نمیتونست دلیل دیگه ای جز عشق خالص داشته باشه...
اینکه برای نزدیک شدن به تهیونگ پیش قدم نمیشد از سر غرورش نبود... بلکه نمیدونست از کجا و چجوری باید شروع کنه...
امشب هم فقط به این خاطر اومده بود تا حقارت آدمی رو ببینه که باعث شد تهیونگ بهش نسبت خائن بودن بده... و بعد از دیدن وضعیت اسفناکش آرامش گرفته بود...
شاید از دیدگاه افراد انتقام کار اخلاقی ای نباشه ولی متأسفانه شیرینه... حتی شده برای زمان کوتاهی میشه مزشو حس کرد...
تهیونگ از جونگی فاصله گرفت و با یوجین سمت ماشین برگشت...
در عقب رو باز کرد و یوجین رو توی ماشین گذاشت...
یوجین بلافاصله شروع به صحبت کرد...
یوجین: مامی من برگشتم...
ا/ت لبخندی زد و رو به یوجین گفت: خوش اومدی چاگیا...
تهیونگ سوار ماشین شد و بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد...
ا/ت زیر چشمی بهش نگاه کرد... ولی جدیتی که توی صورتش بود و چینی که میون ابروهاش افتاده بود مانع از این شد که حرفی بزنه....
و تا خونه سکوت کرد...
***
۴۱.۳k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.