فیک جیمین ( کیوت و خشن ) پارت ۱۹
از زبان سویونگ
یه آبی به دست و صورتم زدم واقعاً خیلی ترسناک بود خیلی ترسیدم
رفتم پیشه بچه ها تهیونگ گفت : خب بچه ها مقصد بعدی کجاست ؟
لیا گفت : هر چیزی که باحال و هیجان انگیزه
گفتم : از نظره من هرچیزی که بی خطره و آدمه سکته نمیده خوبه
مینا گفت : انگار تونل وحشت روت اثر گذاشته ها 😂گفتم : خب ترسیدم چیکار کنم نخند ببینم گفتم : بچه ها اصلا بیخیال بریم پشمک بخوریم همه تایید کردن
رفتیم کناره پشمک فروشی هممون پشمک گرفتیم نشستیم روی نیمکت هایی که اونجا بود به داشتم پشمکم رو میخوردم که دوتا پسر اومدن سمتم و یکیشون به انگلیسی گفت : خانم افتخار آشنایی میدین ، ما هم که همگی انگلیسی بلدیم فکر کنم همه از جمله جیمین فهمیدن اون یارو چی گفت ، جیمین گفت : بله ؟ لیا این عوضی چیگفت ؟ لیا گفت : خب... خب گفت به سویونگ که افتخار آشنایی میدین جیمین هم بلند شد و به انگلیسی گفت : نه خیر خانوم قصد آشنایی با شما رو ندارن پسره دستش رو گذاشت روی سینه جیمین و هولش داد پسره گفت : تو کی باشی که از طرف خانوم حرف میزنی ؟ جیمین گفت : عوضی به تو مربوط نمیشه گمشه داشت میرفت که بزنتش رفتم جلوی جیمین و دستش رو گرفتم و گفتم : نه جیمین ولش کن گفت : سویونگ برو کنار تا حالیش کنم گفتم : نه نمیزارم پسره باز به انگلیسی گفت : ولش کن ببینم میخواد چیکار کنه
منم برگشتم سمته پسره و به انگلیسی گفتم : اون شوهرمه و من توی این دنیا هیچکس دیگهای جز اون رو دوست ندارم حالا هم برو تا به پلیس زنگ نزدم
رفت
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمته جیمین گفتم : تو دیوونهای میخواستی بزنیش و برای خودت دردسر درست کنی
بالاخره بعد از ظهر بود که برگشتیم هتل ، رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم رفتم بیرون لیا همه نشسته بودن منم رفتم نشستم کناره لیا تهیونگ گفت فردا نه پس فردا برمیگردیم کره با این حرفش دوست داشتم گریه کنم چون اگه برگردیم منو جیمین باید از هم جدا بشیم من واقعا چم شده از جیمین که متنفر بودم حالا چرا اینقدر دلم میخواد باهاش باشم بغضم گرفت پا شدم رفتم بیرون غروب بود رفتم کناره ساحل نشستم و پاهام رو بغل کردم همینطوری داشتم گریه میکردم که یکی نشست پیشم بهم گفت : سرت رو بزار روی شونم و هر چقدر میخوای گریه کن وقتی با چشمای خیسم نگاش کردم دیدم جیمینه اما نه حرفی واسه گفتن داشتم نه کاری و نه چارهای سرم رو گذاشتم روی شونش و آروم و بی صدا گریه میکردم یکم که گذشت شب شده بود خورشید غروب کرده بود سرم رو از شونش برداشتم و گفتم : ممنون گفت : خواهش میکنم تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم
بلند شدم میخواستم برم که از پشت صدام زد
گفت : باید یه چیزی بهت بگم برگشتم و گفتم : چی ؟ گفت : بعد از اینکه برگردیم کره....از هم جدا میشیم ......
یه آبی به دست و صورتم زدم واقعاً خیلی ترسناک بود خیلی ترسیدم
رفتم پیشه بچه ها تهیونگ گفت : خب بچه ها مقصد بعدی کجاست ؟
لیا گفت : هر چیزی که باحال و هیجان انگیزه
گفتم : از نظره من هرچیزی که بی خطره و آدمه سکته نمیده خوبه
مینا گفت : انگار تونل وحشت روت اثر گذاشته ها 😂گفتم : خب ترسیدم چیکار کنم نخند ببینم گفتم : بچه ها اصلا بیخیال بریم پشمک بخوریم همه تایید کردن
رفتیم کناره پشمک فروشی هممون پشمک گرفتیم نشستیم روی نیمکت هایی که اونجا بود به داشتم پشمکم رو میخوردم که دوتا پسر اومدن سمتم و یکیشون به انگلیسی گفت : خانم افتخار آشنایی میدین ، ما هم که همگی انگلیسی بلدیم فکر کنم همه از جمله جیمین فهمیدن اون یارو چی گفت ، جیمین گفت : بله ؟ لیا این عوضی چیگفت ؟ لیا گفت : خب... خب گفت به سویونگ که افتخار آشنایی میدین جیمین هم بلند شد و به انگلیسی گفت : نه خیر خانوم قصد آشنایی با شما رو ندارن پسره دستش رو گذاشت روی سینه جیمین و هولش داد پسره گفت : تو کی باشی که از طرف خانوم حرف میزنی ؟ جیمین گفت : عوضی به تو مربوط نمیشه گمشه داشت میرفت که بزنتش رفتم جلوی جیمین و دستش رو گرفتم و گفتم : نه جیمین ولش کن گفت : سویونگ برو کنار تا حالیش کنم گفتم : نه نمیزارم پسره باز به انگلیسی گفت : ولش کن ببینم میخواد چیکار کنه
منم برگشتم سمته پسره و به انگلیسی گفتم : اون شوهرمه و من توی این دنیا هیچکس دیگهای جز اون رو دوست ندارم حالا هم برو تا به پلیس زنگ نزدم
رفت
یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم سمته جیمین گفتم : تو دیوونهای میخواستی بزنیش و برای خودت دردسر درست کنی
بالاخره بعد از ظهر بود که برگشتیم هتل ، رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم رفتم بیرون لیا همه نشسته بودن منم رفتم نشستم کناره لیا تهیونگ گفت فردا نه پس فردا برمیگردیم کره با این حرفش دوست داشتم گریه کنم چون اگه برگردیم منو جیمین باید از هم جدا بشیم من واقعا چم شده از جیمین که متنفر بودم حالا چرا اینقدر دلم میخواد باهاش باشم بغضم گرفت پا شدم رفتم بیرون غروب بود رفتم کناره ساحل نشستم و پاهام رو بغل کردم همینطوری داشتم گریه میکردم که یکی نشست پیشم بهم گفت : سرت رو بزار روی شونم و هر چقدر میخوای گریه کن وقتی با چشمای خیسم نگاش کردم دیدم جیمینه اما نه حرفی واسه گفتن داشتم نه کاری و نه چارهای سرم رو گذاشتم روی شونش و آروم و بی صدا گریه میکردم یکم که گذشت شب شده بود خورشید غروب کرده بود سرم رو از شونش برداشتم و گفتم : ممنون گفت : خواهش میکنم تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم
بلند شدم میخواستم برم که از پشت صدام زد
گفت : باید یه چیزی بهت بگم برگشتم و گفتم : چی ؟ گفت : بعد از اینکه برگردیم کره....از هم جدا میشیم ......
۷۱.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.