×
×
تبلیغات

هیجااار
..::خوش اویدی بنشین تا بگمت...به خدا سی قد دنیا ایخمت::..
داستان بختیاری (تی به ره)
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بی یکی نبی غیر از خدا هیچکس نبی
یه مرد جوانی بود به اسمه کلزاد که ازقضا پسره یکی از خان های طوایف بختیاری بوده ولی نمیدونم چرا ایلش رو ترک میکنه و میره و بعد از اینکه از ایل خودش میره...
میره تو یه ایل دیگه و دست یار خان اون ایل میشه ولی کسی اونجا نمیدونه که اون پسره خان یه ایل دیگست
خلاصه بعد مدتی که میگذره کلزاد عاشق دختر خان ایلی که توش کار میکرده میشه و دختره که اسمش تی به ره(یعنی چشم به راه) (واقعا چه اسمه قشنگی! نه؟)بوده هم عاشق کلزاد میشه
ولی وقتی خان از موضوع خبر دار میشه کلزاد رو زندانی میکنه ومیخواد دخترشو به عقد یکی دیگه در بیاره ولی شب عروسی دوست کلزاد اونو از زندان ازاد میکنه و کلزاد دختره رو از حجلش میدزده و سه نفری فرار میکنندو خان که میفهمه با افرادش و داماد میرن دنبالشون و کلزاد اینا هم میزنند به کوه ولی خان محاصرشون میکنه و میگه اگه بیایید بیرون کاریتون نداریم ولی اونا نمیان و خان هم شروع میکنه طرفشون تیر اندازی و دختره به کلزاد میگه تفنگتو بده من وتو تفنگ یه تیر میذاره و میگه اگه بر نگشتی من خودمو با همین یه تیر میکشم و از بالا کوه میندازم تو رودخونه و کلزاد هم میگه منتظرم بمون و میره کمک دوستش که بش شلیک میکردن ولی دوستشو میکشن کلزاد هم بعد کلی گریه برا رفیقش بر میگرده سراغ تی به ره ولی پیداش نمیکنه و وقتی از گشتن به دنبال تی به ره ناامید میشه و از دست خان فرار میکنه با فکر اینکه تی به ره خودشو کشته برمیگرده طایفه خودش و مردم طایفه هم میگن بابات مرده و کلزاد میشه خان جدید و وقتی از بابت تی به ره کاملا ناامید میشه ازدواج میکنه و بچه دار میشه و بعدها وقتی پیر میشه یه سال که ایل میخواسته کوچ کنه کلزاد بر اساس رسمی که داشتند میگه منو بذارید تو غارو اب و غذای کافی هم برام بذاریدو برید چون نمیخوام حرکت ایل رو کند کنم مردم ایل مخالفت میکنند که خان رو نمیشه گذاشتو رفت ولی کلزاد راضیشون میکنه و اونا میرن و ایل کوچ میکنه و کلزاد تنها تو غار میمونه تا ایل برای قشلاق برگردند
یکی از همون شبایی که تو غار تنها نشسته صدای یه پیرزن رو میشنوه و از غار میاد بیرون و اونو میبینه و بش میگه این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی پیرزن میگه راه رو گم کردم و گشنم کلزاد میگه من توی این غار تنهام بیا با من تا چیزی بت بدم بخوری پیرزن هم همراهش میره
پیرزن از کلزاد در مورد زندگیش میپرسه و کلزاد هم کل زندگیشو از رفتن از ایلو اشنایی با تی به ره و عشقش به تی به ره و خلاصه کل زندگیشو برا پیرزنه تعریف میکنه و همینطور که کلزاد خاطراتشو تعریف میکرده خودشو پیرزنه شروع میکنند به کندن کوه تا راه اب رو برای ایل وقتی که بر میگردند باز کنند که ایل تشنه نمونند و وقتی راه اب باز میشه دیگه به برگشتن ایل هم چیزی باقی نمونده بوده و کلزاد هم کل زندگیشو برا پیرزن تعریف کرده بوده
وقتی راه اب باز میشه و اب جاری میشه کلزاد و پیرزن از خوشحالی میرن زیر آب و شادی میکنند ولی پیرزن سرما میخوره و حالش هی بدتر میشه تا اینکه وقتی داشته میمرده به کلزاد میگه انگار دیگه وقت رفتنه و از اینکه تونستم این مدت با تو توی غار زندگی کنم واقعا خوشحالم
کلزاد بالای سر پیرزن میشینه و میگه ای پیرزن من همه ی داستان زندگیمو برات تعریف کردم ولی تو هیچی از خودت برام نگفتی حالا من رو سنگ قبرت چی بنویسم؟
پیرزنه یه جمله میگه و میمیره
پیرزن میگه:رو سنگ قبرم بنویس: (تی به ره کلزاد)
کلزاد وقتی میفهمه تی به ره زنده مونده و این پیرزن همون تی به ره خودشه اونو خاک میکنه و بالای کوه به عصاش تکیه میده و به اب که از کوه جاری شده خیره میمونه و ایل وقتی میرسند و اب رو جاری میبینند خیلی خوشحال میشند و دنبال خان میگردند و نوه ی کلزلد داد میزنه اوناهاش بابابزرگ بالای کوه ایستاده پسرش هم میگه ببینید چطور اب رو راه انداخته و با صلابت بالای کوه ایستاده وهمه به طرف خان میرند ولی وقتی تکانش میدن میبینند تکیه زده به عصاش مرده بله کلزاد هم با تی به رهش میمیره
(عشق و دوست داشتن پایدار است!...)
پایان
دستم درد نکنه برا تایپشmmm
برچسبها: داستان بختیاری, تی به ره
تبلیغات

هیجااار
..::خوش اویدی بنشین تا بگمت...به خدا سی قد دنیا ایخمت::..
داستان بختیاری (تی به ره)
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بی یکی نبی غیر از خدا هیچکس نبی
یه مرد جوانی بود به اسمه کلزاد که ازقضا پسره یکی از خان های طوایف بختیاری بوده ولی نمیدونم چرا ایلش رو ترک میکنه و میره و بعد از اینکه از ایل خودش میره...
میره تو یه ایل دیگه و دست یار خان اون ایل میشه ولی کسی اونجا نمیدونه که اون پسره خان یه ایل دیگست
خلاصه بعد مدتی که میگذره کلزاد عاشق دختر خان ایلی که توش کار میکرده میشه و دختره که اسمش تی به ره(یعنی چشم به راه) (واقعا چه اسمه قشنگی! نه؟)بوده هم عاشق کلزاد میشه
ولی وقتی خان از موضوع خبر دار میشه کلزاد رو زندانی میکنه ومیخواد دخترشو به عقد یکی دیگه در بیاره ولی شب عروسی دوست کلزاد اونو از زندان ازاد میکنه و کلزاد دختره رو از حجلش میدزده و سه نفری فرار میکنندو خان که میفهمه با افرادش و داماد میرن دنبالشون و کلزاد اینا هم میزنند به کوه ولی خان محاصرشون میکنه و میگه اگه بیایید بیرون کاریتون نداریم ولی اونا نمیان و خان هم شروع میکنه طرفشون تیر اندازی و دختره به کلزاد میگه تفنگتو بده من وتو تفنگ یه تیر میذاره و میگه اگه بر نگشتی من خودمو با همین یه تیر میکشم و از بالا کوه میندازم تو رودخونه و کلزاد هم میگه منتظرم بمون و میره کمک دوستش که بش شلیک میکردن ولی دوستشو میکشن کلزاد هم بعد کلی گریه برا رفیقش بر میگرده سراغ تی به ره ولی پیداش نمیکنه و وقتی از گشتن به دنبال تی به ره ناامید میشه و از دست خان فرار میکنه با فکر اینکه تی به ره خودشو کشته برمیگرده طایفه خودش و مردم طایفه هم میگن بابات مرده و کلزاد میشه خان جدید و وقتی از بابت تی به ره کاملا ناامید میشه ازدواج میکنه و بچه دار میشه و بعدها وقتی پیر میشه یه سال که ایل میخواسته کوچ کنه کلزاد بر اساس رسمی که داشتند میگه منو بذارید تو غارو اب و غذای کافی هم برام بذاریدو برید چون نمیخوام حرکت ایل رو کند کنم مردم ایل مخالفت میکنند که خان رو نمیشه گذاشتو رفت ولی کلزاد راضیشون میکنه و اونا میرن و ایل کوچ میکنه و کلزاد تنها تو غار میمونه تا ایل برای قشلاق برگردند
یکی از همون شبایی که تو غار تنها نشسته صدای یه پیرزن رو میشنوه و از غار میاد بیرون و اونو میبینه و بش میگه این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی پیرزن میگه راه رو گم کردم و گشنم کلزاد میگه من توی این غار تنهام بیا با من تا چیزی بت بدم بخوری پیرزن هم همراهش میره
پیرزن از کلزاد در مورد زندگیش میپرسه و کلزاد هم کل زندگیشو از رفتن از ایلو اشنایی با تی به ره و عشقش به تی به ره و خلاصه کل زندگیشو برا پیرزنه تعریف میکنه و همینطور که کلزاد خاطراتشو تعریف میکرده خودشو پیرزنه شروع میکنند به کندن کوه تا راه اب رو برای ایل وقتی که بر میگردند باز کنند که ایل تشنه نمونند و وقتی راه اب باز میشه دیگه به برگشتن ایل هم چیزی باقی نمونده بوده و کلزاد هم کل زندگیشو برا پیرزن تعریف کرده بوده
وقتی راه اب باز میشه و اب جاری میشه کلزاد و پیرزن از خوشحالی میرن زیر آب و شادی میکنند ولی پیرزن سرما میخوره و حالش هی بدتر میشه تا اینکه وقتی داشته میمرده به کلزاد میگه انگار دیگه وقت رفتنه و از اینکه تونستم این مدت با تو توی غار زندگی کنم واقعا خوشحالم
کلزاد بالای سر پیرزن میشینه و میگه ای پیرزن من همه ی داستان زندگیمو برات تعریف کردم ولی تو هیچی از خودت برام نگفتی حالا من رو سنگ قبرت چی بنویسم؟
پیرزنه یه جمله میگه و میمیره
پیرزن میگه:رو سنگ قبرم بنویس: (تی به ره کلزاد)
کلزاد وقتی میفهمه تی به ره زنده مونده و این پیرزن همون تی به ره خودشه اونو خاک میکنه و بالای کوه به عصاش تکیه میده و به اب که از کوه جاری شده خیره میمونه و ایل وقتی میرسند و اب رو جاری میبینند خیلی خوشحال میشند و دنبال خان میگردند و نوه ی کلزلد داد میزنه اوناهاش بابابزرگ بالای کوه ایستاده پسرش هم میگه ببینید چطور اب رو راه انداخته و با صلابت بالای کوه ایستاده وهمه به طرف خان میرند ولی وقتی تکانش میدن میبینند تکیه زده به عصاش مرده بله کلزاد هم با تی به رهش میمیره
(عشق و دوست داشتن پایدار است!...)
پایان
دستم درد نکنه برا تایپشmmm
برچسبها: داستان بختیاری, تی به ره
۲۵.۸k
۰۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.