I fell in love with the Mafia. (پارت ۳۸)
بادیگارد ²: مسئولیت من محافظت از شماس... و اقا هم دستور دادن کسی وارد و خارج نشن
سرکله زدن با این مرد واقعا حوصله میخواست برگشتم رفتم بالا ب اتاقا نگاه کردم فضولیم گل کرد که ببینم چرا جیمین نمیزاره برم ببینم برای اینکه با خیال راحت ببینم به بادیگارد گفتم برام نوتلا بیاره ممکن نبود اینجا باشه پس باید میخرید بادیگارد رفت اولین اتاقی کع رفتم همونی بود که در قهوه ای داشت دست گیره رو کشیدم باز شد درو باز کردم رفتم تو یه میز کار بزرگ قهوه ای مثل مال جیمین ولی مال جیمین مشکلی بود با کلی کتاب های مختلف که دور تا رو دیوار بودن تم قهوه ای رنگ داشت رفتم سمت کتابا کلی کتاب داشت داشتم ب کتابا نگاه میکردم توجه هم به ی تیکه از کتاب خونه افتاد انگار سر جاش نبود حولش دادم به عقب که کامل چرخید یه قسمت دیگش جلوم وایساد این سمتم کتاب بود این دفعه اروم تر حولش دادم خودمم رفتم توش کامل برگشت دور تادورمو نگاه کردم شمشای طا بودن که دور تا دور دیوار بود هرکدوم توی یه قسمت از اون مربع های سفید قرار داشت باورم نمیشد یه میز کارم اونجا بود کوچیک تر از اون یکی بود روش پرونده بود یکی شو برداشتم بازش کردم سنده یه زمین ده هزار متری بود (حالا براما ۴هزار متر بیشتر نی😂) هر یکی از اون سندارو میخوندم متر قیمتش بیشتر از قبلی بود ویلاهای که تا حالا تو خوابمم نمیتونستم مساحتشو ببینم از خوندشون دست کشیدم توی اتاق سرگردون بودم به اتاق نگاه میکردم رفتم نزدیک شمشا میخواستم دست بزنم ولی میترسیدم جیمین تله گذاشته باشه صداش دراد کارم زار بود گوشه اتاق شمش نبود ی در بود درو یواش باز کردم رفتم تو کل دیوارا اسلحه بود روی زمین جعبه های چوبی بزرگ بودن حتی توی اوناهم پر اسلحه بود جیمین واقعا ادم خطرناکی بود ب جز اینجا حتمی جاهای دیگه هم داشت مثل قبل گذاشتم رفتم بیرون کتاب خونه رو درست کردم از اتاق اومدم بیرون بادیگارد هنوذ نیامده بود رفتم تو اتاقم ساعت دیدم ۵بود یعنی توی این ساعت یه نوتلا نتونست بخره رفتم پایین، رفتم سمت همون بادیگاردی که نمیذاشت برم بیرون
ایلان: بادیگاردی که پیشم بود کوش
بادیگاردی²: اقا کارشون داشتن رفتن
ایلان: جیمین کی میاد؟
بادیگاردی²: ممکنه تا ساعت ۸ شب برگردن
دیگه مانعی نبود با خیال راحت میتونستم سرک بکشم رفتم بالا اتاق بقلی در قهوه ای که سفید بود باز کردم تا دیدم کوپ کردم خیلی قشنگ بود تم ابی کمرنگ واقعا زیبا بود تورایی که از سقف اویزون بود دور تا دور تخت هرکی اینجارو درست کرد واقعا سلیقه داشت از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت در مشکیه دست گیره رو کشیدم ولی باز نشد چندبار دیگه کشیدم مطمعا شدم که قفله واقعا توی اون اتاق چی بود که درشم قفل بود بزور ازش دل کندم رفتم تو اتاقم ساعت نگاه کردم هفت نیم بود چقدر مگه اونجا رو گشتم روتخت تاق باز دراز کشیدم به سقف خیره شده بودم توی این فکر بودم توی اون اتاق چی یا اون یکی اتاقه مال کیه حتمی برای معشوقش بوده به طرف پهلو سمت در دراز کشیدم چند دقیقه نشد صدای باز شدن در اومد بلند شدم به تاج تخت تکیه دادم اومد تو خیلی عصبی بود دکمه جلوی لباسشو باز کرد انقدر عصبی بود حتی جرعت نداشتم بگم چیشده اومد نشست کنارم دستشو فرو کرد لای موهاش به ملافه زل زده بود
دوتا دستشو گذاشت رو صورتشو برد سمت موهاش
جیمین: سرم داره میترکه
جرعت ب خرج دادمو گفتم
دستمو گذاشتم رو شونش
ایلان: شاید تونستم سرتو خوب کنم
جیمین: میخوای بهم دمنوش بدی حتمی... با این چیزا اروم نمیشه
ایلان: سرمو به معنی نه تکون دادم
جیمین: خیله خوب... فقط وای بحالت اگه سرم خوب نشه
با این حرف تهدید امیزش لرزشی به بدنم افتاد یه نفس عمیق کشیدمو گفتم
ایلان: میشه سرتو بزاری رو پام
اول نگاهم کرد بعد حرفی رو که گفتم انجام داد سرشو گذاشت رو پام چشماش بسته بود دستمو اروم گذاشتم رو پیشونیش سعی کردم اخماشو باز کنم تا ی جای موفق بودم
سرکله زدن با این مرد واقعا حوصله میخواست برگشتم رفتم بالا ب اتاقا نگاه کردم فضولیم گل کرد که ببینم چرا جیمین نمیزاره برم ببینم برای اینکه با خیال راحت ببینم به بادیگارد گفتم برام نوتلا بیاره ممکن نبود اینجا باشه پس باید میخرید بادیگارد رفت اولین اتاقی کع رفتم همونی بود که در قهوه ای داشت دست گیره رو کشیدم باز شد درو باز کردم رفتم تو یه میز کار بزرگ قهوه ای مثل مال جیمین ولی مال جیمین مشکلی بود با کلی کتاب های مختلف که دور تا رو دیوار بودن تم قهوه ای رنگ داشت رفتم سمت کتابا کلی کتاب داشت داشتم ب کتابا نگاه میکردم توجه هم به ی تیکه از کتاب خونه افتاد انگار سر جاش نبود حولش دادم به عقب که کامل چرخید یه قسمت دیگش جلوم وایساد این سمتم کتاب بود این دفعه اروم تر حولش دادم خودمم رفتم توش کامل برگشت دور تادورمو نگاه کردم شمشای طا بودن که دور تا دور دیوار بود هرکدوم توی یه قسمت از اون مربع های سفید قرار داشت باورم نمیشد یه میز کارم اونجا بود کوچیک تر از اون یکی بود روش پرونده بود یکی شو برداشتم بازش کردم سنده یه زمین ده هزار متری بود (حالا براما ۴هزار متر بیشتر نی😂) هر یکی از اون سندارو میخوندم متر قیمتش بیشتر از قبلی بود ویلاهای که تا حالا تو خوابمم نمیتونستم مساحتشو ببینم از خوندشون دست کشیدم توی اتاق سرگردون بودم به اتاق نگاه میکردم رفتم نزدیک شمشا میخواستم دست بزنم ولی میترسیدم جیمین تله گذاشته باشه صداش دراد کارم زار بود گوشه اتاق شمش نبود ی در بود درو یواش باز کردم رفتم تو کل دیوارا اسلحه بود روی زمین جعبه های چوبی بزرگ بودن حتی توی اوناهم پر اسلحه بود جیمین واقعا ادم خطرناکی بود ب جز اینجا حتمی جاهای دیگه هم داشت مثل قبل گذاشتم رفتم بیرون کتاب خونه رو درست کردم از اتاق اومدم بیرون بادیگارد هنوذ نیامده بود رفتم تو اتاقم ساعت دیدم ۵بود یعنی توی این ساعت یه نوتلا نتونست بخره رفتم پایین، رفتم سمت همون بادیگاردی که نمیذاشت برم بیرون
ایلان: بادیگاردی که پیشم بود کوش
بادیگاردی²: اقا کارشون داشتن رفتن
ایلان: جیمین کی میاد؟
بادیگاردی²: ممکنه تا ساعت ۸ شب برگردن
دیگه مانعی نبود با خیال راحت میتونستم سرک بکشم رفتم بالا اتاق بقلی در قهوه ای که سفید بود باز کردم تا دیدم کوپ کردم خیلی قشنگ بود تم ابی کمرنگ واقعا زیبا بود تورایی که از سقف اویزون بود دور تا دور تخت هرکی اینجارو درست کرد واقعا سلیقه داشت از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت در مشکیه دست گیره رو کشیدم ولی باز نشد چندبار دیگه کشیدم مطمعا شدم که قفله واقعا توی اون اتاق چی بود که درشم قفل بود بزور ازش دل کندم رفتم تو اتاقم ساعت نگاه کردم هفت نیم بود چقدر مگه اونجا رو گشتم روتخت تاق باز دراز کشیدم به سقف خیره شده بودم توی این فکر بودم توی اون اتاق چی یا اون یکی اتاقه مال کیه حتمی برای معشوقش بوده به طرف پهلو سمت در دراز کشیدم چند دقیقه نشد صدای باز شدن در اومد بلند شدم به تاج تخت تکیه دادم اومد تو خیلی عصبی بود دکمه جلوی لباسشو باز کرد انقدر عصبی بود حتی جرعت نداشتم بگم چیشده اومد نشست کنارم دستشو فرو کرد لای موهاش به ملافه زل زده بود
دوتا دستشو گذاشت رو صورتشو برد سمت موهاش
جیمین: سرم داره میترکه
جرعت ب خرج دادمو گفتم
دستمو گذاشتم رو شونش
ایلان: شاید تونستم سرتو خوب کنم
جیمین: میخوای بهم دمنوش بدی حتمی... با این چیزا اروم نمیشه
ایلان: سرمو به معنی نه تکون دادم
جیمین: خیله خوب... فقط وای بحالت اگه سرم خوب نشه
با این حرف تهدید امیزش لرزشی به بدنم افتاد یه نفس عمیق کشیدمو گفتم
ایلان: میشه سرتو بزاری رو پام
اول نگاهم کرد بعد حرفی رو که گفتم انجام داد سرشو گذاشت رو پام چشماش بسته بود دستمو اروم گذاشتم رو پیشونیش سعی کردم اخماشو باز کنم تا ی جای موفق بودم
۶۷.۹k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.