Part : ۵۶
Part : ۵۶ 《بال های سیاه》
* گایز،کاور رو یه کوچولو عوض کردم:)
راستی میتونین قیافه ی شیطان ماریا(ویکی) رو بالای کاور،سمت راست ببینین:) *
ماریا در حالی که بالشت رو به نشونه ی تهدید بالا گرفت گفت:
خیلی خب...چون دلم برات میسوزه میمونم! اما...فقط جرعت داری وقتی برگشتی از این مسائل حرف بزنی یا حتی یه انگشتت بهم بخوره...به لوسیفر قسم که با آتیش جهنم انگشتاتو میسوزونم! میدونی که این کارو میکنم!!!
جونگکوک لبخندی به حرف های دختر زد...دختر مقابلش کاملا مثل گربه بود...گربه ها وقتی احساس خطر میکنن میتونن خطرناک ترین موجودات عالم باشن و تا میتونن گازت بگیرن و چنگت بزنن...اما وقتی یه نفر نازشون میکنه یا بهشون غذا میده خودشونو برای اون فرد لوس میکنن و از اون فرد میخوان که نازشون رو بکشه!
و جونگکوک هم اصلا دلش نمیخواست گربش رو وحشی کنه...نه تا زمانی که رسما ماله خودش نشده بود!
به نشونه ی تشکر برای دختر یه بوس هوایی فرستاد و سریع در اتاق رو بست و صورت سرخ از خجالت دختر رو ندید...
قلب ماریا جدیدا خیلی بی جنبه شده بود! ماریا یادش نمیاد آخرین باری که با یه نفر، یکی به دو کرده کِی بوده! یا آخرین باری که از چیزی خجالت کشیده!
یا حتی آخرین باری که واسه ی کسی خودشو لوس کرده و انتظار ناز شدن از طرف مقابلش داشته!
اون تمام این سال ها احساساتش رو خاموش کرده بود..و همین باعث شده بود تا سال ها مثل یه سنگ، بی احساس رفتار کنه..ولی حالا جونگکوک باعث شده بود اون دوباره چیزای قشنگی رو حس کنه!
چیزایی مثل عشق! حتی الان اونقدری بی جنبه شده بود که مثله دختر های دبیرستانی گونه های قرمزشو تویه بالشت تویه بغلش مخفی کنه و جیغ کوتاهش رو خفه کنه...یعنی واقعا روز های خوبش شروع شده بود؟
جونگکوک سریع راه روی اتاقش رو ادامه داد و از راه پله بالا رفت و وارد راه روی طبقه ی دوم شد و در قهوه ای رنگ که رگه های طلایی سلطنتی داشت رو پیدا کرد...قبل از ورود به اتاق یه نفس عمیق کشید و جمله ی "تو میتونی" رو زیر لب با خودش تکرار کرد...دست راستش رو روی دستگیره ی سلطنتیه طلایی گذاشت و به پایین کشید و در رو باز کرد و وارد اتاق شد...اتاق از لحظه ی ورودش بوی قهوه میداد...البته که باید این بو رو میداد! پدرش یه جورایی کله روز رو قهوه ی تلخ میخورد و یه جورایی میشه گفت به قهوه اعتیاد داشت! برعکس جونگکوک از قهوه متنفر بود..اونم از نوع تلخش! ولی خب با بوی آرامش بخش قهوه مشکلی نداشت...میز بزرگ قهوه ای رنگ وسط اتاق،توسط ۵ نفر...که یکی از اون پدرش بود...پر شده بود...به تمام افراد داخل اتاق سلام داد و بعد کنار صندلی خالیِ سمت چپ پدرش نشست..
* گایز،کاور رو یه کوچولو عوض کردم:)
راستی میتونین قیافه ی شیطان ماریا(ویکی) رو بالای کاور،سمت راست ببینین:) *
ماریا در حالی که بالشت رو به نشونه ی تهدید بالا گرفت گفت:
خیلی خب...چون دلم برات میسوزه میمونم! اما...فقط جرعت داری وقتی برگشتی از این مسائل حرف بزنی یا حتی یه انگشتت بهم بخوره...به لوسیفر قسم که با آتیش جهنم انگشتاتو میسوزونم! میدونی که این کارو میکنم!!!
جونگکوک لبخندی به حرف های دختر زد...دختر مقابلش کاملا مثل گربه بود...گربه ها وقتی احساس خطر میکنن میتونن خطرناک ترین موجودات عالم باشن و تا میتونن گازت بگیرن و چنگت بزنن...اما وقتی یه نفر نازشون میکنه یا بهشون غذا میده خودشونو برای اون فرد لوس میکنن و از اون فرد میخوان که نازشون رو بکشه!
و جونگکوک هم اصلا دلش نمیخواست گربش رو وحشی کنه...نه تا زمانی که رسما ماله خودش نشده بود!
به نشونه ی تشکر برای دختر یه بوس هوایی فرستاد و سریع در اتاق رو بست و صورت سرخ از خجالت دختر رو ندید...
قلب ماریا جدیدا خیلی بی جنبه شده بود! ماریا یادش نمیاد آخرین باری که با یه نفر، یکی به دو کرده کِی بوده! یا آخرین باری که از چیزی خجالت کشیده!
یا حتی آخرین باری که واسه ی کسی خودشو لوس کرده و انتظار ناز شدن از طرف مقابلش داشته!
اون تمام این سال ها احساساتش رو خاموش کرده بود..و همین باعث شده بود تا سال ها مثل یه سنگ، بی احساس رفتار کنه..ولی حالا جونگکوک باعث شده بود اون دوباره چیزای قشنگی رو حس کنه!
چیزایی مثل عشق! حتی الان اونقدری بی جنبه شده بود که مثله دختر های دبیرستانی گونه های قرمزشو تویه بالشت تویه بغلش مخفی کنه و جیغ کوتاهش رو خفه کنه...یعنی واقعا روز های خوبش شروع شده بود؟
جونگکوک سریع راه روی اتاقش رو ادامه داد و از راه پله بالا رفت و وارد راه روی طبقه ی دوم شد و در قهوه ای رنگ که رگه های طلایی سلطنتی داشت رو پیدا کرد...قبل از ورود به اتاق یه نفس عمیق کشید و جمله ی "تو میتونی" رو زیر لب با خودش تکرار کرد...دست راستش رو روی دستگیره ی سلطنتیه طلایی گذاشت و به پایین کشید و در رو باز کرد و وارد اتاق شد...اتاق از لحظه ی ورودش بوی قهوه میداد...البته که باید این بو رو میداد! پدرش یه جورایی کله روز رو قهوه ی تلخ میخورد و یه جورایی میشه گفت به قهوه اعتیاد داشت! برعکس جونگکوک از قهوه متنفر بود..اونم از نوع تلخش! ولی خب با بوی آرامش بخش قهوه مشکلی نداشت...میز بزرگ قهوه ای رنگ وسط اتاق،توسط ۵ نفر...که یکی از اون پدرش بود...پر شده بود...به تمام افراد داخل اتاق سلام داد و بعد کنار صندلی خالیِ سمت چپ پدرش نشست..
۳.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.