😍😍فیک جیمین پارت آخر 😍😍
ات ویو
جیمین شروع کرد به سوال در مورد این پوستر ها
جیمین: تو غلط میکنی داد
ات: به تو چه مربوطه
جیمین: چون الان من اربابتم
ات: هه از کی تا حالا تو ارباب من شدی
جیمین :از الان
ات
داشتم میرفتم که جیمین دستم رو کشید و منو چسبوند به خودش با چشم های گرد نگاش میکردم که با حس گرمای لب های جیمین به خودم اومدم اون اون داشت منو میمیبوسید خواستم پستش بزنم ولی مگه میشد بعد چند ثانیه باهاش همکاری کردم ولم کرد
جیمین: ات من دوست دارم تو هم دوستم داری؟
ات: اممممم آره دوست دارم
همدیگرو بغل کردیم
وقتش بود که به مهمونی بریم یه لباس دارک پوشیدم (عکس رو میذارم)رفتم پیش جیمین تا منو دید خشکش زد
ات: چیه خوب نیست
جیمین: هاا نه عالی شدی
ات: ممنون تو هم خیلی خوشتیپ شدی
رسیدیم مهمونی
(نکته :اسم دوست ات لینا هستش)
ات :سلام لینا
لینا: سلام ات جونم
لینا: ایشون کیه
ات: دوست پسرم
لینا: خوشبختم
جیمین : همچنین
بعد چند دقیقه داداش لینا اومد اون من رو دوست داشت ولی من نه
بکهیون: سلام بیب
ات :من بیبی تو نیستم
(ات تو ذهنش: خوبه جیمین رفت آب بخوره و اگر نه من و بکهیون رو میکشت)
جیمین اومد
موقع رقصیدن شد که بکهیون اومد
بکهیون: پیشنهاد رقص با بنده رو قبول میکنید مادمازل
جیمین :هوووو بچه جون منو نمیبینی
بکهیون: نه جنابعالی؟
جیمین: دوست پسرشم
بکهیون: هههه آت این جوجه دوست پسر توعه
جیمین چون حوصله ی دعوا نداشت دست من رو گرفت و بردتم تو ماشین
جیمین: من میدونم که کار تو نبود
ات: ممنونم
رفتیم خونه و بعد چند وقت ازدواج کردیم و صاحب یه دختر به اسم جنی شدیم
پایانننننن دستممم شکستتتتتت🥲🥲🥲
یوهوووووو😍🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
جیمین شروع کرد به سوال در مورد این پوستر ها
جیمین: تو غلط میکنی داد
ات: به تو چه مربوطه
جیمین: چون الان من اربابتم
ات: هه از کی تا حالا تو ارباب من شدی
جیمین :از الان
ات
داشتم میرفتم که جیمین دستم رو کشید و منو چسبوند به خودش با چشم های گرد نگاش میکردم که با حس گرمای لب های جیمین به خودم اومدم اون اون داشت منو میمیبوسید خواستم پستش بزنم ولی مگه میشد بعد چند ثانیه باهاش همکاری کردم ولم کرد
جیمین: ات من دوست دارم تو هم دوستم داری؟
ات: اممممم آره دوست دارم
همدیگرو بغل کردیم
وقتش بود که به مهمونی بریم یه لباس دارک پوشیدم (عکس رو میذارم)رفتم پیش جیمین تا منو دید خشکش زد
ات: چیه خوب نیست
جیمین: هاا نه عالی شدی
ات: ممنون تو هم خیلی خوشتیپ شدی
رسیدیم مهمونی
(نکته :اسم دوست ات لینا هستش)
ات :سلام لینا
لینا: سلام ات جونم
لینا: ایشون کیه
ات: دوست پسرم
لینا: خوشبختم
جیمین : همچنین
بعد چند دقیقه داداش لینا اومد اون من رو دوست داشت ولی من نه
بکهیون: سلام بیب
ات :من بیبی تو نیستم
(ات تو ذهنش: خوبه جیمین رفت آب بخوره و اگر نه من و بکهیون رو میکشت)
جیمین اومد
موقع رقصیدن شد که بکهیون اومد
بکهیون: پیشنهاد رقص با بنده رو قبول میکنید مادمازل
جیمین :هوووو بچه جون منو نمیبینی
بکهیون: نه جنابعالی؟
جیمین: دوست پسرشم
بکهیون: هههه آت این جوجه دوست پسر توعه
جیمین چون حوصله ی دعوا نداشت دست من رو گرفت و بردتم تو ماشین
جیمین: من میدونم که کار تو نبود
ات: ممنونم
رفتیم خونه و بعد چند وقت ازدواج کردیم و صاحب یه دختر به اسم جنی شدیم
پایانننننن دستممم شکستتتتتت🥲🥲🥲
یوهوووووو😍🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
۶.۹k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.