𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁵
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁵
chapter②
(فلش بک تموم شدن ترمیم)
حواسم پرت موهای دختری که کنارم نشسته بود شد که صدای یه نفر حواسمو جمع کرد دختره لاغر بود...چشمای گرد و درشتی به اندازه نارگیل جزایر هاوایی داشت!...
ات: ممنون*لبخند*
---: خواهش میکنم
پولو به زنه دادم و از اونجا خارج شدم...شب شده بود تا قبل از ساعت نُـه خونه باشم...
تو ماشین نشستم ولی حس کردم یکی داره تعقیبم میکنه...چندین بار به پشتم سرک کشیدم ولی کسی رو ندیدم...
ماشینو استارت زدم و گاه گداری مردم رد میشدند...شب بود و همه جا تاریک...
ماشینو استارت زدم ولی روشن نشد...از بس که حرصم رو دراورد روی فرمون ماشین ضربه ای زدم که بوق به صدا درومد...
همونی که دائم زیر نظرم داشت کلاه آفتابیشو پایین تر کشید و پاشو که به دیوار تکیه داده بود...برداشت و به سمت من و ماشین قراضه اومد...
تهیونگ: روشن نمیشه؟
نشناخته بودمش...
ات: نه
کاپوتو بالا داد و دیدی زد...
تهیونگ: نشتی داره.... روغن گیربکسش خالی شده...
ات: چیکار کنم؟*نگران*
تهیونگ: من تو ماشینم روغن دارم میخوای بیارم
ات:ممنون میشم
به سمت ماشینش که جلوتر پارک شده بود رفت...
و با دَبه ای روغن برگشت...و خالیش کرد تو ماشین...
تهیونگ: استارت بزن
استارت زدم و بالاخره روشن شد!
کل این مدت نگران بودم کوک دوباره غر بزنه!
ات: شما کی هستین؟
تهیونگ: یه بنده خدا
ات: ممنون*لبخند*
تهیونگ:*سرد*
عجب مرد خوبی... رفت سمت ماشینشو و دنده عقب به سمت من اومد...
تهیونگ: یادت نره تو پارک عمومی منتظرتم
وای نکنه تهیونگه!
ات: وایستا*بلند*
گازشو گرفت و رفتم...
ماشینمو روشن کردم گاز دادم تا بهش برسم ولی سر یه چهار راه گمش کردم...
بی خیال شدم و رفتم خونه...
چقد من باید سر کشمکش های زندگی تلاشگر باشم!
کوک همیشه تنها غذا میخورد همیشه گروه یکسانی نبود خیلی هم براش مهم نبود که گروه دوستان خاصی دورش رو بگیرند نه کسی هم براش رئیسی میکرد و نه کسی براش قلدر بازی در میآورد ولی اون عادت داره برای همه قلدر باشه!
مثلا مافیاس...
ترمز شدیدی گرفتم از جلوم یه آمبولانس تند سرعت با صدای آژیر مهیبی رد شد...
ات: عه یکی مرد*خنده*
وقتی به خونه رسیدم...تموم بادیگاردا بد نگام میکرند...ماشینو پارککردم و رفتم...
chapter②
(فلش بک تموم شدن ترمیم)
حواسم پرت موهای دختری که کنارم نشسته بود شد که صدای یه نفر حواسمو جمع کرد دختره لاغر بود...چشمای گرد و درشتی به اندازه نارگیل جزایر هاوایی داشت!...
ات: ممنون*لبخند*
---: خواهش میکنم
پولو به زنه دادم و از اونجا خارج شدم...شب شده بود تا قبل از ساعت نُـه خونه باشم...
تو ماشین نشستم ولی حس کردم یکی داره تعقیبم میکنه...چندین بار به پشتم سرک کشیدم ولی کسی رو ندیدم...
ماشینو استارت زدم و گاه گداری مردم رد میشدند...شب بود و همه جا تاریک...
ماشینو استارت زدم ولی روشن نشد...از بس که حرصم رو دراورد روی فرمون ماشین ضربه ای زدم که بوق به صدا درومد...
همونی که دائم زیر نظرم داشت کلاه آفتابیشو پایین تر کشید و پاشو که به دیوار تکیه داده بود...برداشت و به سمت من و ماشین قراضه اومد...
تهیونگ: روشن نمیشه؟
نشناخته بودمش...
ات: نه
کاپوتو بالا داد و دیدی زد...
تهیونگ: نشتی داره.... روغن گیربکسش خالی شده...
ات: چیکار کنم؟*نگران*
تهیونگ: من تو ماشینم روغن دارم میخوای بیارم
ات:ممنون میشم
به سمت ماشینش که جلوتر پارک شده بود رفت...
و با دَبه ای روغن برگشت...و خالیش کرد تو ماشین...
تهیونگ: استارت بزن
استارت زدم و بالاخره روشن شد!
کل این مدت نگران بودم کوک دوباره غر بزنه!
ات: شما کی هستین؟
تهیونگ: یه بنده خدا
ات: ممنون*لبخند*
تهیونگ:*سرد*
عجب مرد خوبی... رفت سمت ماشینشو و دنده عقب به سمت من اومد...
تهیونگ: یادت نره تو پارک عمومی منتظرتم
وای نکنه تهیونگه!
ات: وایستا*بلند*
گازشو گرفت و رفتم...
ماشینمو روشن کردم گاز دادم تا بهش برسم ولی سر یه چهار راه گمش کردم...
بی خیال شدم و رفتم خونه...
چقد من باید سر کشمکش های زندگی تلاشگر باشم!
کوک همیشه تنها غذا میخورد همیشه گروه یکسانی نبود خیلی هم براش مهم نبود که گروه دوستان خاصی دورش رو بگیرند نه کسی هم براش رئیسی میکرد و نه کسی براش قلدر بازی در میآورد ولی اون عادت داره برای همه قلدر باشه!
مثلا مافیاس...
ترمز شدیدی گرفتم از جلوم یه آمبولانس تند سرعت با صدای آژیر مهیبی رد شد...
ات: عه یکی مرد*خنده*
وقتی به خونه رسیدم...تموم بادیگاردا بد نگام میکرند...ماشینو پارککردم و رفتم...
۱۵.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.