p23
P23
با صداش برگشتم سمتش.
تهیونگ:ا/ت
ا/ت:هوم بله.
(تهیونگ گوشیو از جیبش دراورد و به سمت ا/ت گرفت)
ته:به جونگ کوک زنگ بزن همه چیو براش تعریف کن اون ماشینو جور میکنه.
ا/ت:جدیی؟ ممنونم ،زود میام سراغت.
تهیونگ:نمیخاد من خودم یه راه خروجی پیدا میکنم فقط رئیس و ببر.
ا/ت:نه میام دنبالت حرف نباشه.
ویو ا/ت:
گوشیو گرفتمو سریع کوله رو از زمین برداشتم و از پنجره بیرو انداختمش داشتم بالا میرفتم که یه تیکه از شیشه پنجره از پازو تا آرنجم رو پاره کرد نمیتونم نمیتونم و نباید جیغ بزنم اشک توی چشمام جمع شد و فقط سیع کردم آروم دستم رو از توی شیشه بیرون بکشم درد داشت .
سریع بیرون اومد و بدون ت جه به زخم دستم کولر پشتم انداختمو دویدم همین باعث شد چند بازی زیمن بخورم و زانو هام بشد زخم بشه .
بالاخره به پشت ساختمون رسیدم اما عجیبه مطمئنم نامجون همینجا کنار همین دیوار بود با چشمای لرزون همه جا رو دنبالش میگشتم رد خون رو دیوار بود اما نامجون نبود.
پلیسا لعنتی اونا بردنش نباید آنقدر دیر میکردم .
ا/ت:( با داد و فریاد و بغض) ببخشید نامجون منو ببخش باید زودتر می اومدم منو ببخش .
برگای دم ورودی داشت تکون میخورد باعث شد خودمو جمع و جور کنم تبر رو برداشتم و سمت برگا حرکت کردم . صدای حرف زدنشون رو میشنیدم زخم دستم باعث شده بود نتونم تبر و خوب تو دستم نگه دارم به سمت شاخ و برگ رفتم که کنار بزنمشون ناگهان با دستی به عقب کشیدم مواجه شدم و برگشتم آره خوشه نامجونه اونو نگرفتن به بدنش که بی جون روی زمین افتاده بود نگاه کردم و بغضم ترکید سرمو پایین انداختم مثل ابر بهار گریه میکردم
ا/ت:ببخشید واقعا متاسفم منو ببخش که انقدر دیر اومدم منو ببخش.
نامی:اشکاش انگار انگار تیری بود که تو قلبم فرو میرفت سرش رو سمت خودم کشیدم و رو سینه ام گذاشتم .توی بغلم گرفتمش و آروم نوازشش کردم و با صدای بی جونم گقتم
نامی:مهم نیست من خوبم پس گریه نکن آروم باش آروم .و سرش رو بوسیدم .نمیدونم چرا ولی هیچکدوم از کارام دست خودم نبود
داستان خوب اونیه که تو اوج به پایان برسه😂
با صداش برگشتم سمتش.
تهیونگ:ا/ت
ا/ت:هوم بله.
(تهیونگ گوشیو از جیبش دراورد و به سمت ا/ت گرفت)
ته:به جونگ کوک زنگ بزن همه چیو براش تعریف کن اون ماشینو جور میکنه.
ا/ت:جدیی؟ ممنونم ،زود میام سراغت.
تهیونگ:نمیخاد من خودم یه راه خروجی پیدا میکنم فقط رئیس و ببر.
ا/ت:نه میام دنبالت حرف نباشه.
ویو ا/ت:
گوشیو گرفتمو سریع کوله رو از زمین برداشتم و از پنجره بیرو انداختمش داشتم بالا میرفتم که یه تیکه از شیشه پنجره از پازو تا آرنجم رو پاره کرد نمیتونم نمیتونم و نباید جیغ بزنم اشک توی چشمام جمع شد و فقط سیع کردم آروم دستم رو از توی شیشه بیرون بکشم درد داشت .
سریع بیرون اومد و بدون ت جه به زخم دستم کولر پشتم انداختمو دویدم همین باعث شد چند بازی زیمن بخورم و زانو هام بشد زخم بشه .
بالاخره به پشت ساختمون رسیدم اما عجیبه مطمئنم نامجون همینجا کنار همین دیوار بود با چشمای لرزون همه جا رو دنبالش میگشتم رد خون رو دیوار بود اما نامجون نبود.
پلیسا لعنتی اونا بردنش نباید آنقدر دیر میکردم .
ا/ت:( با داد و فریاد و بغض) ببخشید نامجون منو ببخش باید زودتر می اومدم منو ببخش .
برگای دم ورودی داشت تکون میخورد باعث شد خودمو جمع و جور کنم تبر رو برداشتم و سمت برگا حرکت کردم . صدای حرف زدنشون رو میشنیدم زخم دستم باعث شده بود نتونم تبر و خوب تو دستم نگه دارم به سمت شاخ و برگ رفتم که کنار بزنمشون ناگهان با دستی به عقب کشیدم مواجه شدم و برگشتم آره خوشه نامجونه اونو نگرفتن به بدنش که بی جون روی زمین افتاده بود نگاه کردم و بغضم ترکید سرمو پایین انداختم مثل ابر بهار گریه میکردم
ا/ت:ببخشید واقعا متاسفم منو ببخش که انقدر دیر اومدم منو ببخش.
نامی:اشکاش انگار انگار تیری بود که تو قلبم فرو میرفت سرش رو سمت خودم کشیدم و رو سینه ام گذاشتم .توی بغلم گرفتمش و آروم نوازشش کردم و با صدای بی جونم گقتم
نامی:مهم نیست من خوبم پس گریه نکن آروم باش آروم .و سرش رو بوسیدم .نمیدونم چرا ولی هیچکدوم از کارام دست خودم نبود
داستان خوب اونیه که تو اوج به پایان برسه😂
۶.۳k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.