رمان آبنبات شیرین من 💜 پارت سوم

ویو ات:
ا
این دیگه چیه؟؟
چقدر بدمزس 😪
یا خدا این دیگه چیه؟!
بلند. شدم پای چوهی توی دهنم بودد🙄
ای حالم بهم خورددددد
چوهی : چی شده ؟
یکم به ات نگاه کردم وای چه خنده داره
آت: چیشده چرا می خندی؟!
چوهی : صورتت..... پر از.... توفه😂
آت: چی؟ آه اه ایش🙄

همزمان دوتامون دستشویی رو نگاه کردیم
دویدم به طرف دستشویی چوهیی هم به طرفم دوید همو می زدیم تا اول بریم دستشویی

ویو مامان آت:
صدای جیغ و داد شنیدم به طرف اتاق آت رفتم
دیدم دوتا سگ به جون هم افتادن تا برسن دستشویی
یعنی از من که همچین دختری به دنیا آوردم
اینم دوست ، دخترم
یعنی شما دوتا نوبرید به خدا
بعد جنگتون بیاید صبحونه بخورید

ویو ات:
از گوش چوهی قلقلکش دادم و توی دستشویی پریدم
هورااااااااااااااااا
من اول رسیدم
چوهی : بیشعور...........( بل فوشای ۱۸+)

از دستشویی اومدم بیرون چوهی مثل ببر پرید روم ولی من جاخالی دادم و افتاد زمین
یه زبون و گوش برایش درآوردم و از اونجا فرار کردم

صبحونه رو خوردیم و چوهی خداحافظی کرد و رفت
منم به سوی مدرسه رفتم
وارد مدرسه شدم همه دور حیاط جمع شده بودن و دست و هورا می زدن
از داخل جمعیت رد شدم تا به کلاس برم
اه چقدر شلوغه اینجا
یکم که رد شدم ۷ تا پسر رو دیدم.....🗿