p20
دستمو گذاشتم رو س..ین..ش که به عقب هولش بدم...بدن خیلی سفتی داشت و نمیتونستم بدمش کنار...که با این کارم چشماش گرد شد...و رفتش اونور و منم دستامو شستم تا کارای بسته بندی رو انجام بدم..
نیم ساعتی گذشت و هنوز روی مبل نشسته بود..
بهش خیره مونده بودم که کف دستم رو وحشتناک بریدم و چاقو فرو رفته بود تو دستم...یه زخم طولانی و عمیق که خون فواره زد ....
&ههه....
=...چیشدد!
گوشیشو انداخت و اومد کنار من....دستمو توی دستش گرفت...
=چیکار کردییی؟؟ کف دستمو محکم فشار داد و گرفت و رفت از توی یکی از کشو ها دستمال پارچه ای پیدا کرد و دستمو محکم باهاش بست..و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید سمت بیرون...گوشیشو برداشت و رفتیم سمت ماشینش که تو حیاط عمارت پارک بود...
=بشین..
جلو نشستم و یه قطره اشک از چشمم پایین افتاد...
و با عجله رفتیم سمت یه درمانگاه که خیلی کوچیک بود و معلوم بود مخصوص خانواده های درست حسابی بود..
دستم کم کم داشت سر میشد..
رسیدیم و پیاده شدیم...
&درمانگاه لازم نبود...
=خون داره فواره میزنه..چیو لازم نیست...
وارد درمانگاه شدیم و یکم تو نوبت موندیم..وقتی دید دارم گریه میکنم...سرمو آورد بالا و تو چشمام زل زد...همون دقیقه بغلم کرد و منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و زدم زیر گریه.....
+من همیشه مایه دردسرمم..
_...گریه نکنن...چیزی نشده که آنا.. این حرفو نزن...یعنی چی مثلاا...مایه دردسر..
رفتیم تو مطب دکتر..
○خب خب. چی شده؟
=چاقو رفته تو دستش...
اون پارچه رو باز کرد که خونی که بیرون میاد بیشتر شد...
○چون ازت خون داره میره بخواب روی تخت...
روی تخت دراز کشیدم...
چون لباسم لباس خواب بود یکم معذب بودم با اینا..یه شلوارک زیر زانو صورتی و تاپ ستش که جنسشون از پارچه نازک بود ...
دکتر دستمو معاینه کرد و روش بتادین ریخت....به طرز مرگباری دستم داشت میسوخت...سوزن رو ضد عفونی کرد..و شروع کرد به بخیه زدن دستم...
انگشتاش رو وارد موهام میکرد...که از این کارش خیلی شکه شدم ولی بروی خودم نیاوردم..
=الان تموم میشه گریه نکن..
بعد ۳۰ دقیقه بخیه زدن تموم شد..
و دوتا کرم داد که بزنم به دستم....دستای خود تهیونگم خونی شده بود..
از دو تا بازو هام گرفت و کمک کرد که بیام پایین...
=ممنونم دکتر کیم..
.خواهش میکنم....و اینکه...کاپل قشنگی هستید..
یه کم خجالت کشیدم و از درمانگاه خارج شدیم..و داشتیم میرفتیم سمت ماشین.
=خیلی ترسیدی؟..
&نه زیاد..چون خودم تو بیمارستان از اینا زیاد میبینم...
ولی سرم گیج رفت و محکم از هودیش گرفتم..
زود از زیر بغلم گرفت....
=خوبی؟..
&سرم گیج رفت یلحظه...
=بیا بریم...
نیم ساعتی گذشت و هنوز روی مبل نشسته بود..
بهش خیره مونده بودم که کف دستم رو وحشتناک بریدم و چاقو فرو رفته بود تو دستم...یه زخم طولانی و عمیق که خون فواره زد ....
&ههه....
=...چیشدد!
گوشیشو انداخت و اومد کنار من....دستمو توی دستش گرفت...
=چیکار کردییی؟؟ کف دستمو محکم فشار داد و گرفت و رفت از توی یکی از کشو ها دستمال پارچه ای پیدا کرد و دستمو محکم باهاش بست..و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید سمت بیرون...گوشیشو برداشت و رفتیم سمت ماشینش که تو حیاط عمارت پارک بود...
=بشین..
جلو نشستم و یه قطره اشک از چشمم پایین افتاد...
و با عجله رفتیم سمت یه درمانگاه که خیلی کوچیک بود و معلوم بود مخصوص خانواده های درست حسابی بود..
دستم کم کم داشت سر میشد..
رسیدیم و پیاده شدیم...
&درمانگاه لازم نبود...
=خون داره فواره میزنه..چیو لازم نیست...
وارد درمانگاه شدیم و یکم تو نوبت موندیم..وقتی دید دارم گریه میکنم...سرمو آورد بالا و تو چشمام زل زد...همون دقیقه بغلم کرد و منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و زدم زیر گریه.....
+من همیشه مایه دردسرمم..
_...گریه نکنن...چیزی نشده که آنا.. این حرفو نزن...یعنی چی مثلاا...مایه دردسر..
رفتیم تو مطب دکتر..
○خب خب. چی شده؟
=چاقو رفته تو دستش...
اون پارچه رو باز کرد که خونی که بیرون میاد بیشتر شد...
○چون ازت خون داره میره بخواب روی تخت...
روی تخت دراز کشیدم...
چون لباسم لباس خواب بود یکم معذب بودم با اینا..یه شلوارک زیر زانو صورتی و تاپ ستش که جنسشون از پارچه نازک بود ...
دکتر دستمو معاینه کرد و روش بتادین ریخت....به طرز مرگباری دستم داشت میسوخت...سوزن رو ضد عفونی کرد..و شروع کرد به بخیه زدن دستم...
انگشتاش رو وارد موهام میکرد...که از این کارش خیلی شکه شدم ولی بروی خودم نیاوردم..
=الان تموم میشه گریه نکن..
بعد ۳۰ دقیقه بخیه زدن تموم شد..
و دوتا کرم داد که بزنم به دستم....دستای خود تهیونگم خونی شده بود..
از دو تا بازو هام گرفت و کمک کرد که بیام پایین...
=ممنونم دکتر کیم..
.خواهش میکنم....و اینکه...کاپل قشنگی هستید..
یه کم خجالت کشیدم و از درمانگاه خارج شدیم..و داشتیم میرفتیم سمت ماشین.
=خیلی ترسیدی؟..
&نه زیاد..چون خودم تو بیمارستان از اینا زیاد میبینم...
ولی سرم گیج رفت و محکم از هودیش گرفتم..
زود از زیر بغلم گرفت....
=خوبی؟..
&سرم گیج رفت یلحظه...
=بیا بریم...
۱۹.۶k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.