پارت اخر
#پارت_اخر
+گمشو عوضی حالم ازت بهم میخوره
-عادت میکنی عزیزم... اروم دستامو نوازش میکرد که تو یه حرکت دستشو یه گاز محکم گرفتم ... از درد چشماش و بسته بود و سکوت کرد
بعداز چنددقیقه وحشیانه به سمتم اومد و باتموم قدرتش میزدتم ..... دیگه نایی واسم نمونده بود .. با اخرین مشتی که زد تو صورتم پرت شدم سمت میز عسلی و سرم محکم خورد به میز .... از درد چشامو بستم وزدم زیر گریه .... داشتم از درد گریه میکردم .. حالم خراب بود ... همه جای بدنم کبود شده بود و درد میکرد
اخ امیر کجایی ببینی من داذم تیکه تیکه میشم ای خداا
سپهر:خودت خواستی ، نمیخواستم دست روت بلند کنم ولی باهام راه نیومدی و مجبور شدم این کا ر رو باهات کنم ... و با عصبانت رفت بیرزدم
یاد حرفاش افتادم :تو دیگه مال من شدی خانوم کوچولو ... ای عوضی احمق ، حالم از حرفش بهم میخورد و نمیتونستم درکش کنم ، یعنی اون واقعا عاشق من بود ؟؟ با فقط یه هوس بود و شایدم انتقام ... اره شایدم انتقام باشه ، یادمه پدر و من و پدر سپهر قبلا باهم یک کارخونه تاسیس کرده بودن و طی یه سری از مشکلات پدر سپهر کارخونه رو ، ورشکست کرد ، پدر سپهر از پدرم خواست که مقداری پول بهش قرض بده تا بتونه کارخونه رو روبه راه کنه ، پدرمم نامردی نکرد و پول رو بهش داد ، ولی چند ماه بعد که طبق قرارداد باید پدر سپهر به پدرم پولو میداد ... گفت ندارم و بدهکارم .. اما دروغ میگفت .. اون دنیای ثروت رو داشت ولی حرص و طمع کورش کرده بود و باعث شده بود دست به هرکاری بزنه .. پدرم ازش شکایت کرد و بعد پدر سپهر افتاد زندان و.....
یعنی الان امیر به فکر منه ، کجاست ، اصن این چند روز چیزی خورده ؟؟
امیر
سرهنگ :ببنید سپهر اریایی با سردستش جرمای زیادی انجام دادن و ماهم یه مدت اونا رو زیر نظر داشتیم ... تااینکه یه مدته اونارو رد یابی کردیم ، دنبال مدرک بودیم که الانم خداروشکر پیدا شده
من:یعنی الان میتونین الینا رو پیدا کنین
سرهنگ :بله خداروشکر ، شانس اوردین که تونستیم سریع پیداشون کنیم ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیارن ، اونا ادمای بی رحمی هستن
یاشار:بله خداروشکر
بعداز اینکه سرهنگ بی سیم زد و نیروهای پلیس رو جمع کرد ... سوار ماشین شدیم و به سمت جایی که پلیس ردیابی کرده بود حرکت کردیم .... ۴۵دقیقه بعد رسیدیم ....
قلبم دیوانه وار میزد و نزدیک بود چنددفعه بیوفتم که یاشار گرفتتم ....
الینا
سپهر اومد توی اتاق و کنارم نشست : خوب گوش کن ببین چی میگم متاسفانه اون امیر کثافت و پلیسا اومدن اینجا و هرلحظه ممکنه بریزن تو خونه ... اگه میخوای جون سالم به در ببری باید بهشون بگی بزارن من برم خارج از کشور ، وگرنه جونتو از دست میدی
من:هیچ راه فراری نداری و یه پوزخند زدم
یکی از مردا اومد داخل و گفت:اقا زود باشین عجله کنید ...
سپهر دستامو گرفت و از اتاق اوردتم بیرون ، با دیدن امیری که کنار ماشین همراه یاشار ایستاده بود نگاه کردم و برق خوشحالی از چشاش مشخص بود... دیگه حالم ید نبود ، دلم براش ضعفت رفت
با صدای شلیک از ترس رو زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم ....
دوسال بعد
امیر امیر کجاییی بدو دیگه
امیر:اومدم خانومم سارا تازه از خواب بلند شده ...💕
و اومد تو پذیرایی و به همراه دخترم که تک فرشته کوچولوی زندگیمون بود نشست
یه نگاهی به سارا کردم : امیر خودت لباس کردی تنش؟؟
امیر:اره خوب ، مگه چیه ، به من نمیاد بچه داری کنم؟؟
خندیدمو گفتم : نه خیلیم بهت میاد عزیزم
سارا رو بغل کردم و لپای خوشگلشو بوس کردم ، هم شبیه من بود و هم شبیه امیر ، چشماش شبیه چشم امیر بود ، همون چشمایی که منو عاشق خودشون کرده بود
باهم دیگه شمع های کیک رو فوت کردیم
باهم گفتم:سالگرد ازدواجمون مبارک
که از بوی کیک حالم بهم خورد و دویدم سمت دستشویی و تمام محتویات معده م اومد بیرون . چند دقیقه بعد رفتم بیرون و با قیافه نگران امیر و سارا روبه رو شدم
امیر:الینااا وایی جواب ازمایش درست بود ، تو بارداری بازم، خوب سارا خانوم دختر بابا هم دیگه تنها نیست و بالاخره یه خواهر یا برادری گیرش میاد مگه نه ؟؟؟
هردومون خم شدیم و لپای دختر کوچولومون رو بوسیدیم....
من خوشبخت ترین ادم دنیا بودم
پایان .....❤ ❤ ❤
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین..😍 👑 👉
+گمشو عوضی حالم ازت بهم میخوره
-عادت میکنی عزیزم... اروم دستامو نوازش میکرد که تو یه حرکت دستشو یه گاز محکم گرفتم ... از درد چشماش و بسته بود و سکوت کرد
بعداز چنددقیقه وحشیانه به سمتم اومد و باتموم قدرتش میزدتم ..... دیگه نایی واسم نمونده بود .. با اخرین مشتی که زد تو صورتم پرت شدم سمت میز عسلی و سرم محکم خورد به میز .... از درد چشامو بستم وزدم زیر گریه .... داشتم از درد گریه میکردم .. حالم خراب بود ... همه جای بدنم کبود شده بود و درد میکرد
اخ امیر کجایی ببینی من داذم تیکه تیکه میشم ای خداا
سپهر:خودت خواستی ، نمیخواستم دست روت بلند کنم ولی باهام راه نیومدی و مجبور شدم این کا ر رو باهات کنم ... و با عصبانت رفت بیرزدم
یاد حرفاش افتادم :تو دیگه مال من شدی خانوم کوچولو ... ای عوضی احمق ، حالم از حرفش بهم میخورد و نمیتونستم درکش کنم ، یعنی اون واقعا عاشق من بود ؟؟ با فقط یه هوس بود و شایدم انتقام ... اره شایدم انتقام باشه ، یادمه پدر و من و پدر سپهر قبلا باهم یک کارخونه تاسیس کرده بودن و طی یه سری از مشکلات پدر سپهر کارخونه رو ، ورشکست کرد ، پدر سپهر از پدرم خواست که مقداری پول بهش قرض بده تا بتونه کارخونه رو روبه راه کنه ، پدرمم نامردی نکرد و پول رو بهش داد ، ولی چند ماه بعد که طبق قرارداد باید پدر سپهر به پدرم پولو میداد ... گفت ندارم و بدهکارم .. اما دروغ میگفت .. اون دنیای ثروت رو داشت ولی حرص و طمع کورش کرده بود و باعث شده بود دست به هرکاری بزنه .. پدرم ازش شکایت کرد و بعد پدر سپهر افتاد زندان و.....
یعنی الان امیر به فکر منه ، کجاست ، اصن این چند روز چیزی خورده ؟؟
امیر
سرهنگ :ببنید سپهر اریایی با سردستش جرمای زیادی انجام دادن و ماهم یه مدت اونا رو زیر نظر داشتیم ... تااینکه یه مدته اونارو رد یابی کردیم ، دنبال مدرک بودیم که الانم خداروشکر پیدا شده
من:یعنی الان میتونین الینا رو پیدا کنین
سرهنگ :بله خداروشکر ، شانس اوردین که تونستیم سریع پیداشون کنیم ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیارن ، اونا ادمای بی رحمی هستن
یاشار:بله خداروشکر
بعداز اینکه سرهنگ بی سیم زد و نیروهای پلیس رو جمع کرد ... سوار ماشین شدیم و به سمت جایی که پلیس ردیابی کرده بود حرکت کردیم .... ۴۵دقیقه بعد رسیدیم ....
قلبم دیوانه وار میزد و نزدیک بود چنددفعه بیوفتم که یاشار گرفتتم ....
الینا
سپهر اومد توی اتاق و کنارم نشست : خوب گوش کن ببین چی میگم متاسفانه اون امیر کثافت و پلیسا اومدن اینجا و هرلحظه ممکنه بریزن تو خونه ... اگه میخوای جون سالم به در ببری باید بهشون بگی بزارن من برم خارج از کشور ، وگرنه جونتو از دست میدی
من:هیچ راه فراری نداری و یه پوزخند زدم
یکی از مردا اومد داخل و گفت:اقا زود باشین عجله کنید ...
سپهر دستامو گرفت و از اتاق اوردتم بیرون ، با دیدن امیری که کنار ماشین همراه یاشار ایستاده بود نگاه کردم و برق خوشحالی از چشاش مشخص بود... دیگه حالم ید نبود ، دلم براش ضعفت رفت
با صدای شلیک از ترس رو زمین افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم ....
دوسال بعد
امیر امیر کجاییی بدو دیگه
امیر:اومدم خانومم سارا تازه از خواب بلند شده ...💕
و اومد تو پذیرایی و به همراه دخترم که تک فرشته کوچولوی زندگیمون بود نشست
یه نگاهی به سارا کردم : امیر خودت لباس کردی تنش؟؟
امیر:اره خوب ، مگه چیه ، به من نمیاد بچه داری کنم؟؟
خندیدمو گفتم : نه خیلیم بهت میاد عزیزم
سارا رو بغل کردم و لپای خوشگلشو بوس کردم ، هم شبیه من بود و هم شبیه امیر ، چشماش شبیه چشم امیر بود ، همون چشمایی که منو عاشق خودشون کرده بود
باهم دیگه شمع های کیک رو فوت کردیم
باهم گفتم:سالگرد ازدواجمون مبارک
که از بوی کیک حالم بهم خورد و دویدم سمت دستشویی و تمام محتویات معده م اومد بیرون . چند دقیقه بعد رفتم بیرون و با قیافه نگران امیر و سارا روبه رو شدم
امیر:الینااا وایی جواب ازمایش درست بود ، تو بارداری بازم، خوب سارا خانوم دختر بابا هم دیگه تنها نیست و بالاخره یه خواهر یا برادری گیرش میاد مگه نه ؟؟؟
هردومون خم شدیم و لپای دختر کوچولومون رو بوسیدیم....
من خوشبخت ترین ادم دنیا بودم
پایان .....❤ ❤ ❤
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین..😍 👑 👉
۶.۵k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.