عشق در نگاه اول پارت ۷
ویو کوک
صبح با صدای آجوما بیدار شدم که برم برای صبحونه دیدم یونا داره موهاشو شونه میکنه
یونا : بالاخره بیدار شدی کوکی
کوک : هی بهت گفتم زیاد باهام گرم حرف نزن
یونا : خب بالاخره که باید جلوی مامان و بابات باهم خوب باشیم
کوک : خیلی خب ولی سعی کن زیاد باهام حرف نزنی
یونا : خیلی خب تازه من خودم یکی دیگه رو دوست دارم
کوک : خب خداروشکر
رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم یادم افتاد امروز با ا.ت قرار دارم یه لبخند کوچیک اومد روی لبم یعنی عاشقش شدم باید از حسم مطمئن بشم
ویو ا.ت
صبح با صدای گوشیم بلند شدم و دیدم خانوم جانگ داره بهم زنگ میزنه
خ جانگ : سلام ا.ت خوبی
ا.ت : سلام ممنون شما خوبین
خ جانگ : دخترم تا دوسه روز تالار رو تعطیل میکنیم
ا.ت : چرا ؟
دستگاه های صوتی تالار خراب شدن
ا.ت : آها باشه خداحافظ
خ جانگ : خداحافظ
ا.ت : رفتم پایین تا صبحونه بخورم دیدم یورا و یونجی بیدارن
یورا : ا.ت باید یه چیزی بهت بگم
ا.ت : بگو
یورا : من توی این دوسه روز که تالار نمیریم دارم میرم بوسان پیش خانوادم
ا.ت : واقعا چه خوب آره حتما برو
یونجی : منم یه مدت میرم پیش سوهو (برادرش)
ا.ت : آها باشه کی میرین
یورا : یه ساعت دیگه
ا.ت : پس دارین تنهام میذارین
یونجی : نه این حرفو نزن زود میایم پیشت
ویو ا.ت
یورا و یونجی رفتن منم ساعتو دیدم ساعت ۱۲ بود یادم افتاد با کوک قرار دارم یکم خوشحال شدم نمیدونم واسه چی تصمیم گرفتم بخوابم و وقتی بلند شدم دیدم که .........
صبح با صدای آجوما بیدار شدم که برم برای صبحونه دیدم یونا داره موهاشو شونه میکنه
یونا : بالاخره بیدار شدی کوکی
کوک : هی بهت گفتم زیاد باهام گرم حرف نزن
یونا : خب بالاخره که باید جلوی مامان و بابات باهم خوب باشیم
کوک : خیلی خب ولی سعی کن زیاد باهام حرف نزنی
یونا : خیلی خب تازه من خودم یکی دیگه رو دوست دارم
کوک : خب خداروشکر
رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم یادم افتاد امروز با ا.ت قرار دارم یه لبخند کوچیک اومد روی لبم یعنی عاشقش شدم باید از حسم مطمئن بشم
ویو ا.ت
صبح با صدای گوشیم بلند شدم و دیدم خانوم جانگ داره بهم زنگ میزنه
خ جانگ : سلام ا.ت خوبی
ا.ت : سلام ممنون شما خوبین
خ جانگ : دخترم تا دوسه روز تالار رو تعطیل میکنیم
ا.ت : چرا ؟
دستگاه های صوتی تالار خراب شدن
ا.ت : آها باشه خداحافظ
خ جانگ : خداحافظ
ا.ت : رفتم پایین تا صبحونه بخورم دیدم یورا و یونجی بیدارن
یورا : ا.ت باید یه چیزی بهت بگم
ا.ت : بگو
یورا : من توی این دوسه روز که تالار نمیریم دارم میرم بوسان پیش خانوادم
ا.ت : واقعا چه خوب آره حتما برو
یونجی : منم یه مدت میرم پیش سوهو (برادرش)
ا.ت : آها باشه کی میرین
یورا : یه ساعت دیگه
ا.ت : پس دارین تنهام میذارین
یونجی : نه این حرفو نزن زود میایم پیشت
ویو ا.ت
یورا و یونجی رفتن منم ساعتو دیدم ساعت ۱۲ بود یادم افتاد با کوک قرار دارم یکم خوشحال شدم نمیدونم واسه چی تصمیم گرفتم بخوابم و وقتی بلند شدم دیدم که .........
۵.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.