هفت دنیا زندگی
هفت دنیا زندگی
پارت اول
صبح زود بیدار شد علاقه ای به رسیدگی به خودش رو نداشت بنا بر این فقط یه آبی به دست و صورتش زد. لباس های به رنگ تیره اس رو پوشید برنامه درسی اش رو آماده کرد بدون حتی زدن زره ای رژ لب به سمت در ورودی رفت صدای مثل همیشه سرد و بی حس پدرش به گوشش خورد سر جایش ایساد و به عقب برگشت نگاه پدرش مثل همیشه بی روح بود
+بله
=نمیخواد بری مدرسه تو اتاق برای یک هفته زندانی میشی
فکر رو میکرد اینجوری شه. دیشب وقتی پدرش نبود با نا مادری عفریته اش دعوا کرده بود حتما کار خودشه به پدرش خبر داده و الان هیونا دوباره مثل دعوا های قبل تنبیه میشد و به مدت یک هفته حق بیرون آمدن از اتاقش رو نداشت تو این یک هفته مقدار کمی بهش غذا میدادن حتی مقدار اون غذا را برای یک گاو نمیریختن اون حتی برای خانواده اش اندازه یک گاو هم ارزش نداشت اگه مادرم هنوز اینجا بود هیچکدوم از این اتفاقات پیش نمیامد
این افکار و حرف ها همش در ذهن هیونا بود کسی رو نداشت که باهاش در مورد مشکلاتش حرف بزنه درسته پدرش ثروتمند بود ولی اون مثل دختر های فقیر زندگی میکرد حتی او سالی یکبار هم به خرید نمیرفت اگه میخواست بره اجازه نداشت به همین دلیل هیچکس حاضر به دوستی با او نبود
چرا باید اینجوری زندگی میکرد مگه اون چه اشتباهی رو انجام داده بود. مگه دست خودش بوده که وقتی به دنیا بیاد مادرش از دنیا بره هیونا هیچ تقصیری نداشت ولی پدرش او را مقصر همه این اتفاقات میدید
+چشم پدر هر چی شما بگین
بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت لباس هاش رو عوض کرد و به سمت تختش رفت و تن بی جانش را روی تخت انداخت از کشوی کنار میزش عکس کسی که حتی آرزو یک بار بغل کردنش رو آرزو یک. بار بوسیدنشو باید با خودش به گور میبرد رو در آورد و بوسه ریزی روی عکس گذاشت
مادر چرا انقدر زود ترکم کردی چرا زنده نموندی تا بزرگم کنی چرا نموندی تا با صدای لالایی هات خوابم ببره؟ چرا نیستی که ازم محافظت کنی؟
حداقل وقتی خودت رفتی چرا گذاشتی من زنده بمونم چرا؟ چرااااا؟
اشک هایش بی اختیار سرازیر میشد و پی در پی صورت سفیدش رو خیس میکرد
خیلی دلش میخواست یک نفر باشه تو بغلش گریه کنه و جیغ بزنه ولی کسی رو نداشت
با فکری بدبختی هایش و فکر کردن به مادرش با همون اشک های روی صورتش خوابش برد
دنیا زندگی
پارت اول
صبح زود بیدار شد علاقه ای به رسیدگی به خودش رو نداشت بنا بر این فقط یه آبی به دست و صورتش زد. لباس های به رنگ تیره اس رو پوشید برنامه درسی اش رو آماده کرد بدون حتی زدن زره ای رژ لب به سمت در ورودی رفت صدای مثل همیشه سرد و بی حس پدرش به گوشش خورد سر جایش ایساد و به عقب برگشت نگاه پدرش مثل همیشه بی روح بود
+بله
=نمیخواد بری مدرسه تو اتاق برای یک هفته زندانی میشی
فکر رو میکرد اینجوری شه. دیشب وقتی پدرش نبود با نا مادری عفریته اش دعوا کرده بود حتما کار خودشه به پدرش خبر داده و الان هیونا دوباره مثل دعوا های قبل تنبیه میشد و به مدت یک هفته حق بیرون آمدن از اتاقش رو نداشت تو این یک هفته مقدار کمی بهش غذا میدادن حتی مقدار اون غذا را برای یک گاو نمیریختن اون حتی برای خانواده اش اندازه یک گاو هم ارزش نداشت اگه مادرم هنوز اینجا بود هیچکدوم از این اتفاقات پیش نمیامد
این افکار و حرف ها همش در ذهن هیونا بود کسی رو نداشت که باهاش در مورد مشکلاتش حرف بزنه درسته پدرش ثروتمند بود ولی اون مثل دختر های فقیر زندگی میکرد حتی او سالی یکبار هم به خرید نمیرفت اگه میخواست بره اجازه نداشت به همین دلیل هیچکس حاضر به دوستی با او نبود
چرا باید اینجوری زندگی میکرد مگه اون چه اشتباهی رو انجام داده بود. مگه دست خودش بوده که وقتی به دنیا بیاد مادرش از دنیا بره هیونا هیچ تقصیری نداشت ولی پدرش او را مقصر همه این اتفاقات میدید
+چشم پدر هر چی شما بگین
بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت لباس هاش رو عوض کرد و به سمت تختش رفت و تن بی جانش را روی تخت انداخت از کشوی کنار میزش عکس کسی که حتی آرزو یک بار بغل کردنش رو آرزو یک. بار بوسیدنشو باید با خودش به گور میبرد رو در آورد و بوسه ریزی روی عکس گذاشت
مادر چرا انقدر زود ترکم کردی چرا زنده نموندی تا بزرگم کنی چرا نموندی تا با صدای لالایی هات خوابم ببره؟ چرا نیستی که ازم محافظت کنی؟
حداقل وقتی خودت رفتی چرا گذاشتی من زنده بمونم چرا؟ چرااااا؟
اشک هایش بی اختیار سرازیر میشد و پی در پی صورت سفیدش رو خیس میکرد
خیلی دلش میخواست یک نفر باشه تو بغلش گریه کنه و جیغ بزنه ولی کسی رو نداشت
با فکری بدبختی هایش و فکر کردن به مادرش با همون اشک های روی صورتش خوابش برد
دنیا زندگی
۵.۶k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.