پارت یازدهم.
پارت یازدهم.
سارا: با اجازتون مرخص میشم....
جونگ کوک: میتونی بری........
الیزابت: چی شد... ببینم دوباره که کاری نکردی.....
سارا: نه بابا...... بخدا راس میگم، درست حرف زدم....... وایییییییی ضعف دارم.....
الیزابت: اره دیگه هیچی نخوردی تو از صبح تاحالا..... همینجا بشین من الان ناهارتو میزارم......
سارا: باشه ممنونم........ اون داداشش بدتر از خودشه که....... وای نه واقعا منو بفروشه به اون.......... اون دخترای بیچاره المانی.... چقدر ناراحتم.... دلم به حال اونا و همینطور خودمون خیلی میسوزه..... ولی اوضاع همونطور که گفتم اینجور نمیمونه..... الیزابت.
الیزابت: بله؟
سارا: تلفن سراغ داری؟
الیزابت: ههه.... دختر تو چی فک کردی..... رئیس همه ی تلفن هارو برداشته... تو فک کردی لو دادن به همین اسونیه؟ فقط فقط تو این امارت رئیس خودش تلفن داره.....
سارا: خب اگه اون پسره خودش یه تلفن داره پس من میتونم یکاری کنم.... شاید بتونم تلفنشو بردارم....
الیزابت: وایییی دختر تو واقعا دیوونه شدی..... حتی فک کردن بهش هم خطرناکه.....
نوشیدنی هارو بیارید.....
الیزابت: بله چشم..... سارا زود باش زود باش.... سریع این نوشیدنی هارو ببر بالا........
سارا: بدش.......... داشتم نوشیدنی رو برای داداشش میریختم که احساس کردم نگاهایی روم هست..... اون داداشش داشت همینطور نگام میکرد... سعی میکردم استرسم رو قایم کنم....... ـ.
جونک کوک: به منم بریز......
سارا: داشتم از کنار اون داداشش رد میشدم تا برم به خودش نوشیدنی بریزم که دیدم داداشش دامنم رو گرفت......... ل ل لطفا میشه ولم کنید....
جیمین: تو خیلی خوشگلی....... حیف تو نیس که اینجا کلفت اشپزخونه باشی؟ هوم؟ میتونی بیای پیش من......
جونگ کوک: ولش کن.........
سارا: بعد از اینکه نوشیدنی هارو ریختم خیلی زود طبقه بالا رو ترک کردم...... همین که رسیدم تو اشپزخونه نشستم و شروع کردم به گریه کردن....
الیزابت: چ چ چی چی شده سارا؟
سارا: هق هق هق.... از این وضع خسته شدم هق... هق...... دیگه واقعا تحملش رو ندارم............
بعد از اینکه غذاشون تموم شد رفتن به سمت اتاقی که برده های المانی رو داخلش زندانی کرده بودن.......
جونگ کوک: بیا.. اینم برده هایی که گفتم برات میفروشم.......
جیمین: اوکی..... خب بیاید و ببریدشون....
بله ارباب.....
جیمین: ولی جونگ کوک، من میخوام اون دختره هم ازت بخرم.... کلی پول میدم...... هرچقدر که باشه.....
جونگ کوک: نه من اینو نمیدم....
سارا: چون میدونستم پسره و داداشش سرگرم دخترا و فروختنشون هستن، میخواستم این ریسکو بکنم و برم تو اتاق پسره...... چون تلفنش اونجا هست.................
سارا: با اجازتون مرخص میشم....
جونگ کوک: میتونی بری........
الیزابت: چی شد... ببینم دوباره که کاری نکردی.....
سارا: نه بابا...... بخدا راس میگم، درست حرف زدم....... وایییییییی ضعف دارم.....
الیزابت: اره دیگه هیچی نخوردی تو از صبح تاحالا..... همینجا بشین من الان ناهارتو میزارم......
سارا: باشه ممنونم........ اون داداشش بدتر از خودشه که....... وای نه واقعا منو بفروشه به اون.......... اون دخترای بیچاره المانی.... چقدر ناراحتم.... دلم به حال اونا و همینطور خودمون خیلی میسوزه..... ولی اوضاع همونطور که گفتم اینجور نمیمونه..... الیزابت.
الیزابت: بله؟
سارا: تلفن سراغ داری؟
الیزابت: ههه.... دختر تو چی فک کردی..... رئیس همه ی تلفن هارو برداشته... تو فک کردی لو دادن به همین اسونیه؟ فقط فقط تو این امارت رئیس خودش تلفن داره.....
سارا: خب اگه اون پسره خودش یه تلفن داره پس من میتونم یکاری کنم.... شاید بتونم تلفنشو بردارم....
الیزابت: وایییی دختر تو واقعا دیوونه شدی..... حتی فک کردن بهش هم خطرناکه.....
نوشیدنی هارو بیارید.....
الیزابت: بله چشم..... سارا زود باش زود باش.... سریع این نوشیدنی هارو ببر بالا........
سارا: بدش.......... داشتم نوشیدنی رو برای داداشش میریختم که احساس کردم نگاهایی روم هست..... اون داداشش داشت همینطور نگام میکرد... سعی میکردم استرسم رو قایم کنم....... ـ.
جونک کوک: به منم بریز......
سارا: داشتم از کنار اون داداشش رد میشدم تا برم به خودش نوشیدنی بریزم که دیدم داداشش دامنم رو گرفت......... ل ل لطفا میشه ولم کنید....
جیمین: تو خیلی خوشگلی....... حیف تو نیس که اینجا کلفت اشپزخونه باشی؟ هوم؟ میتونی بیای پیش من......
جونگ کوک: ولش کن.........
سارا: بعد از اینکه نوشیدنی هارو ریختم خیلی زود طبقه بالا رو ترک کردم...... همین که رسیدم تو اشپزخونه نشستم و شروع کردم به گریه کردن....
الیزابت: چ چ چی چی شده سارا؟
سارا: هق هق هق.... از این وضع خسته شدم هق... هق...... دیگه واقعا تحملش رو ندارم............
بعد از اینکه غذاشون تموم شد رفتن به سمت اتاقی که برده های المانی رو داخلش زندانی کرده بودن.......
جونگ کوک: بیا.. اینم برده هایی که گفتم برات میفروشم.......
جیمین: اوکی..... خب بیاید و ببریدشون....
بله ارباب.....
جیمین: ولی جونگ کوک، من میخوام اون دختره هم ازت بخرم.... کلی پول میدم...... هرچقدر که باشه.....
جونگ کوک: نه من اینو نمیدم....
سارا: چون میدونستم پسره و داداشش سرگرم دخترا و فروختنشون هستن، میخواستم این ریسکو بکنم و برم تو اتاق پسره...... چون تلفنش اونجا هست.................
۵۰.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.