چن پارتی کوک پارت: ۱۶
نفس نمیکشید از ترس چن لحظه همینطور موندم ممکن بود آپنه خواب باشع سرمو بردم عقب
هانا: یاااا جونگ کوک (نگران)
تکونش دادم ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد
تنها راهش دادن تنفس بهش بود ولی دستگاه تنفس هم نبود درغیر این صورت فقط ی راه میموند اونم تنفس دهان به دهان
سرمو بردم نزدیکش که حس کردم یکی از چشاش تکون میخوره و فهمیدم داره ادا در میاره
سرمو بردم عقب و انگشتامو دو طرف صورتش گذاشتم و چلوندمش
چشاشو بازکرد
هانا: میخوای بمیری؟
لباش بخاطر فشاری که به لپش اوورده بودم جمع شده بودن نمیتونست درس حسابی حرف بزنه
کوک: دیدی چقد نگران شدی
دستمو برداشتم و از رو تخت بلند شدم
هانا: من ی دکترم وکسی پیشم جون بده نمیتونم کاری نکنم وگرنه تو اصن مهم نبودی
سرفش گرف و نتونست جوابمو بده ی بند سرفه میکرد
ی قرص برداشتم با ی لیوان اب دادم بهش خورد برا اینکه سرفش بهتر شه
ولی عطسه اش چیزی نبود که بشه با ی قرص زود خوب شد
ی دستمو پشت سرش گذاشتم و دست دیگمم رو پیشونیش گذاشتم که ببینم تب داره یا نه
هانا: خوبه تبم نداری چیزی نمیخوای برات بیارم
کوک: نه مرسی بیب
هانا: خفت میکنم من بیبه تو نیستم بفهم
کوک: چه بخوای چه نخوای بیبیه منی
اومدم جوابشو بدم که دیدم سرفش گرف باز ولی خیلی شدید بود سرفش
هانا: خوبی(نگران)
کوک: اره خوبم
هانا: من میرم ی دمنوش برا گلو دردت درس کنم
بدون اینکه بزارم حرفی بزنه از اتاق اومدم بیرونو درو بستم
رفتم اشپزخونه از خدمتکارا چیزایی که لازم داشتمو گرفتمو دمنوش رو درس کردم و ریختم داخل ی لیوان تا ببرم براش از اشپزخونه اومدم بیرون میخواستم از پله اولی رد شم که رائون پیداش شد
رائون: اون چیه تو دستت
هانا: دمنوش
رائون: بده من ببرم براش با من راحت تره و ازین به بعدم من مراقبشم
خواس از دستم بگیره که دستمو عقب کشیدم
هانا: خودم میبرم مگه دمنوش خوردن به راحت بودن یا نبودن با یکی نیازع
بعد تموم کردن حرفم پله هارو طی کردم تا به اتاق کوک رسیدم درو باز کردم و رفتم داخل دیدم خوابه
حتما برا اینکه ازین دمنوش نخوره خودشو به خواب زده همیشه همینجوری بود با اینکه از گلو درد داشت میمرد ولی حاظر نبود دمنوش بخوره حقم داش خیلی تلخ بود لیوانو رو میز گذاشتم و بالا سرش وایسادم
هانا: هی میدونم بیداری پس عینه بچه آدم بیا این کوفتیو بخور
ولی اصلا انگار نه انگار داشتم باهاش حرف میزدم و هنوزم خودشو بخواب زده بود
هانا: اگه نخوری میرم به همه میگم که....
هنوز حرفم تموم نشده بود که پاشد نشست میدونستم این جواب میده
کوک: یااا خیلی تلخه
هانا: بخور فقط
لیوانو دادم دستش
هانا: بخورررر
با زور لیوانو جلو دهنش گرف و همه دمنوش داخلشو سر کشید داغ بود نمیدونم چطور خوردش
هانا: سالمی
کوک: ایییی داغ بود دهنم سوخت
هانا: مریضی اونجوری میخوری
کوک: ارع
هانا: دختر خالت میخواد ازت پرستاری کنه ازین به بعد من دیگه نیستم
کوک: ها چراااااا به اون چه ربطی داره تو مریضم کردی خودتم باید درمونم کنی
هانا:اگه میخوای برم به هانول جونت زنگ بزنم اونو دیگه دوس داری نع
کوک: ما فقط دوست بودیم میدونم اشتباه کردم ولی زیاد کشش نمیدی
هانا: چی داری میگی اصلنم کشش نمیدم وقتی تو یکی....
ادامه حرفم با باز شدن در و وارد شدن رائون قط شد
اومد و رو صندلی که کنار کوک بود نشست
رائون: اوو اوپا خوبی
کوک: ا اره خوبم
رائون: این مدتی که اینجام خودم ازت مراقبت میکنم
کوک: نه نمیخواد هانا هس
رائون: من بهتر مراقبتم
با لبخند به منی که داشتم سرمو چک میکرد نگا کردو گف
کوک: اون خودش داروی دردمه
رائون که حرص از سرو روش میبارید لبخند زوری زد
هانا: یاااا جونگ کوک (نگران)
تکونش دادم ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد
تنها راهش دادن تنفس بهش بود ولی دستگاه تنفس هم نبود درغیر این صورت فقط ی راه میموند اونم تنفس دهان به دهان
سرمو بردم نزدیکش که حس کردم یکی از چشاش تکون میخوره و فهمیدم داره ادا در میاره
سرمو بردم عقب و انگشتامو دو طرف صورتش گذاشتم و چلوندمش
چشاشو بازکرد
هانا: میخوای بمیری؟
لباش بخاطر فشاری که به لپش اوورده بودم جمع شده بودن نمیتونست درس حسابی حرف بزنه
کوک: دیدی چقد نگران شدی
دستمو برداشتم و از رو تخت بلند شدم
هانا: من ی دکترم وکسی پیشم جون بده نمیتونم کاری نکنم وگرنه تو اصن مهم نبودی
سرفش گرف و نتونست جوابمو بده ی بند سرفه میکرد
ی قرص برداشتم با ی لیوان اب دادم بهش خورد برا اینکه سرفش بهتر شه
ولی عطسه اش چیزی نبود که بشه با ی قرص زود خوب شد
ی دستمو پشت سرش گذاشتم و دست دیگمم رو پیشونیش گذاشتم که ببینم تب داره یا نه
هانا: خوبه تبم نداری چیزی نمیخوای برات بیارم
کوک: نه مرسی بیب
هانا: خفت میکنم من بیبه تو نیستم بفهم
کوک: چه بخوای چه نخوای بیبیه منی
اومدم جوابشو بدم که دیدم سرفش گرف باز ولی خیلی شدید بود سرفش
هانا: خوبی(نگران)
کوک: اره خوبم
هانا: من میرم ی دمنوش برا گلو دردت درس کنم
بدون اینکه بزارم حرفی بزنه از اتاق اومدم بیرونو درو بستم
رفتم اشپزخونه از خدمتکارا چیزایی که لازم داشتمو گرفتمو دمنوش رو درس کردم و ریختم داخل ی لیوان تا ببرم براش از اشپزخونه اومدم بیرون میخواستم از پله اولی رد شم که رائون پیداش شد
رائون: اون چیه تو دستت
هانا: دمنوش
رائون: بده من ببرم براش با من راحت تره و ازین به بعدم من مراقبشم
خواس از دستم بگیره که دستمو عقب کشیدم
هانا: خودم میبرم مگه دمنوش خوردن به راحت بودن یا نبودن با یکی نیازع
بعد تموم کردن حرفم پله هارو طی کردم تا به اتاق کوک رسیدم درو باز کردم و رفتم داخل دیدم خوابه
حتما برا اینکه ازین دمنوش نخوره خودشو به خواب زده همیشه همینجوری بود با اینکه از گلو درد داشت میمرد ولی حاظر نبود دمنوش بخوره حقم داش خیلی تلخ بود لیوانو رو میز گذاشتم و بالا سرش وایسادم
هانا: هی میدونم بیداری پس عینه بچه آدم بیا این کوفتیو بخور
ولی اصلا انگار نه انگار داشتم باهاش حرف میزدم و هنوزم خودشو بخواب زده بود
هانا: اگه نخوری میرم به همه میگم که....
هنوز حرفم تموم نشده بود که پاشد نشست میدونستم این جواب میده
کوک: یااا خیلی تلخه
هانا: بخور فقط
لیوانو دادم دستش
هانا: بخورررر
با زور لیوانو جلو دهنش گرف و همه دمنوش داخلشو سر کشید داغ بود نمیدونم چطور خوردش
هانا: سالمی
کوک: ایییی داغ بود دهنم سوخت
هانا: مریضی اونجوری میخوری
کوک: ارع
هانا: دختر خالت میخواد ازت پرستاری کنه ازین به بعد من دیگه نیستم
کوک: ها چراااااا به اون چه ربطی داره تو مریضم کردی خودتم باید درمونم کنی
هانا:اگه میخوای برم به هانول جونت زنگ بزنم اونو دیگه دوس داری نع
کوک: ما فقط دوست بودیم میدونم اشتباه کردم ولی زیاد کشش نمیدی
هانا: چی داری میگی اصلنم کشش نمیدم وقتی تو یکی....
ادامه حرفم با باز شدن در و وارد شدن رائون قط شد
اومد و رو صندلی که کنار کوک بود نشست
رائون: اوو اوپا خوبی
کوک: ا اره خوبم
رائون: این مدتی که اینجام خودم ازت مراقبت میکنم
کوک: نه نمیخواد هانا هس
رائون: من بهتر مراقبتم
با لبخند به منی که داشتم سرمو چک میکرد نگا کردو گف
کوک: اون خودش داروی دردمه
رائون که حرص از سرو روش میبارید لبخند زوری زد
۹.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.