ببر وحشی part 8
تهیونگ ویو
توی دفتر کارم نشسته بودم .. که یهو الکس در زد و اومد داخل ..
الکس : ببخشید ارباب
تهیونگ : بله..
الکس : قرار داد ها رسیده
تهیونگ : باشه فعلا بزارشون اینجا
الکس : باشه ( و گذاشت و رفت )
نهتهیونگ ویو
اوووف بالاخره کارم تموم شد و گوشیم را برداشتم و فکرم رفت سمت اون دختره ا.ت .. هه هنوز داره دنبال ببرم میگرده .. تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم .. از نظر خودم نمیتونه ببرم را بیاره .. زنگ زدم و بعد از چند مین برداشت
تهیونگ : الو
ا.ت : الو .. شما
تهیونگ : ( نیشخند ) .. هنوز توی جست و جویی
ا.ت : بله ( با تعجب)
تهیونگ : ببرم را میگم .. یادت باشه ۴ روزه دیگه وقت داری
ا.ت : اا تویی .. خب .. را ( و تهیونگ قطع کرد)
ا.ت : الو .. قطع کرد .. ( نیشخند ) لعنتی
ا.ت ویو
اوووف فقط ۵ روز وقت دارم .. و باید ببر را براش ببرم .. در و پنجره ها را پاک کردم و ساعت نزدیکای هفت بود اومدم توی اشپز خونه و دیدم یانگ اماده شده و داره از خونه میره .. این فرصت خوبیه که برم توی اتاق اما باید مطمئن بشم .. از یکی از خدمتکار ها پرسیدم و گفت که ساعت ۹ برمیگرده .. خب این خوبه .. منم گفتم باشه و از آشپزخونه اومدم بیرون .. الان فرصت خوبی بود که برم توی اتاق به اطرافم نگاه کردم و دیدم کسی نیست اروم نزدیک در شدم و دستگیره را اروم فشار دادم و خیلی اروم وارد شدم و در را نیمه باز گذاشتم و دیدم یه اتاقه که داخلش چیزه خاصی نیست و اطراف را گشتم اما چیزی نبود و هیچ اثری از ببر نبود .. اوووف اینجام نیست .. خواستم برم که یهو یه تابلوی بزرگ جلوی در که روش را یه ملافه کشیده بودند نظرم را جلب کردم .. خواستم برم اما .. تصمیم گرفتم که تابلو را ببینم .. ملافه سفید روش را کشیدم و .. باورم نمیشه .. یه عکس یه دختر روی تابلو بود که خیلی شبیه من بود انگاری که خودم بودم .. خواستم برم جلو تر که یهو ...
( نکته : اسم برادر یانگ مکسه و توی خونه ی برادرش یعنی یانگ زندگی میکنه )
مکس ویو
داخل اتاقم بودم امروز برادرم قرار بود بره .. از اتاقم اومدم بیرون که یهو دیدم در اتاقی که به یانگ گفته بودم به خدمتکار ها بگه که حق ندارن برن داخلش بازه .. اروم رفتم داخل و دیدم یکی از خدمتکار ها ملافه تابلوی عکس را برداشته و بهش زل زده .. و بعد بلند گفتم ..
مکس : تو اینجا چیکار میکنی ( یکم بلند و ا.ت برگشت )
ا.ت : عاام .. خب راستش .. ارباب .. عااام ( ترسیده )
مکس ویو
وقتی خدمتکار برگشت یاد یورا افتادم .. خیلی خیلی شبیهش بود انگار خوش بود .. وقتی دیدمش تمام خاطراتم با یورا اومد توی ذهنم و بغض گلوم را پر کرد ( نکته : یورا اسم زن قبلی مکسه که فوت کرده )
مکس : مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد داخل این اتاق ( یکم بلند و یکم بغض)
ا.ت : عاام .. ببخ..شید ( و سریع از کنار مکس رد شد و از اتاق رفت بیرون )
مکس ویو
خیلی شبیه یوراست .. اوووف باعث شد که اون اتفاق ها دوباره یادم بیوفته .. که چطوری از دستش دادم
( فلش بک به زمانی که یورا فوت کرد )
مکس ویو
چند ماهه با یورا ازدواج کردم .. خیلی عاشقشم .. امروز قرار بود با هم بریم اسب سواری.. باهم سوار اسب شدیم و راه افتادیم سمت یه جنگل .. همینطوری باهم داشتیم با اسبامون میرفتیم که یهو اسب یورا یه مار دید و رم کرد و یورا نتونست کنترلش کنه و از اسب افتاد پایین ..
مکس : یورااا .. ( بلند و از اسب پیاده شد و دید بیهوش افتاده روی زمین )
مکس ویو
اوردمش داخل عمارت و دکتر خبر کردیم اما بهمون گفت که فلج شده بعد از اون یورا دیگه نتونست راه بره و همش توی خودش بود .. یه روز از شرکت داشتم میومدم که دیدم یورا نیست از خدمتکار ها پرسیدم و گفت که خواست بره حموم و اونا گذاشتنش توی وان حموم اما وقتی رفتم بالا دیدم خودش را توی وان اب خفه کرده ..
مکس : نه .. نه .. نرو .. یوراا .. منا ترک نکن ( گریه و داد )
(پایان فلش بک)
مکس ویو
بعد از یادآوری همهی اینا .. به خودم اومدم .. و از اتاق اومدم بیرون و دیدم برادرم یانگ اومد رفتم سمتش و گفتم
مکس : سلام
یانگ : سلام
مکس : یه دقیقه میای داخل اتاق کارت دارم
یانگ : باشه ( و ... )
پارت ۸ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک: ۹۰
کامنت : ۷۵
توی دفتر کارم نشسته بودم .. که یهو الکس در زد و اومد داخل ..
الکس : ببخشید ارباب
تهیونگ : بله..
الکس : قرار داد ها رسیده
تهیونگ : باشه فعلا بزارشون اینجا
الکس : باشه ( و گذاشت و رفت )
نهتهیونگ ویو
اوووف بالاخره کارم تموم شد و گوشیم را برداشتم و فکرم رفت سمت اون دختره ا.ت .. هه هنوز داره دنبال ببرم میگرده .. تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم .. از نظر خودم نمیتونه ببرم را بیاره .. زنگ زدم و بعد از چند مین برداشت
تهیونگ : الو
ا.ت : الو .. شما
تهیونگ : ( نیشخند ) .. هنوز توی جست و جویی
ا.ت : بله ( با تعجب)
تهیونگ : ببرم را میگم .. یادت باشه ۴ روزه دیگه وقت داری
ا.ت : اا تویی .. خب .. را ( و تهیونگ قطع کرد)
ا.ت : الو .. قطع کرد .. ( نیشخند ) لعنتی
ا.ت ویو
اوووف فقط ۵ روز وقت دارم .. و باید ببر را براش ببرم .. در و پنجره ها را پاک کردم و ساعت نزدیکای هفت بود اومدم توی اشپز خونه و دیدم یانگ اماده شده و داره از خونه میره .. این فرصت خوبیه که برم توی اتاق اما باید مطمئن بشم .. از یکی از خدمتکار ها پرسیدم و گفت که ساعت ۹ برمیگرده .. خب این خوبه .. منم گفتم باشه و از آشپزخونه اومدم بیرون .. الان فرصت خوبی بود که برم توی اتاق به اطرافم نگاه کردم و دیدم کسی نیست اروم نزدیک در شدم و دستگیره را اروم فشار دادم و خیلی اروم وارد شدم و در را نیمه باز گذاشتم و دیدم یه اتاقه که داخلش چیزه خاصی نیست و اطراف را گشتم اما چیزی نبود و هیچ اثری از ببر نبود .. اوووف اینجام نیست .. خواستم برم که یهو یه تابلوی بزرگ جلوی در که روش را یه ملافه کشیده بودند نظرم را جلب کردم .. خواستم برم اما .. تصمیم گرفتم که تابلو را ببینم .. ملافه سفید روش را کشیدم و .. باورم نمیشه .. یه عکس یه دختر روی تابلو بود که خیلی شبیه من بود انگاری که خودم بودم .. خواستم برم جلو تر که یهو ...
( نکته : اسم برادر یانگ مکسه و توی خونه ی برادرش یعنی یانگ زندگی میکنه )
مکس ویو
داخل اتاقم بودم امروز برادرم قرار بود بره .. از اتاقم اومدم بیرون که یهو دیدم در اتاقی که به یانگ گفته بودم به خدمتکار ها بگه که حق ندارن برن داخلش بازه .. اروم رفتم داخل و دیدم یکی از خدمتکار ها ملافه تابلوی عکس را برداشته و بهش زل زده .. و بعد بلند گفتم ..
مکس : تو اینجا چیکار میکنی ( یکم بلند و ا.ت برگشت )
ا.ت : عاام .. خب راستش .. ارباب .. عااام ( ترسیده )
مکس ویو
وقتی خدمتکار برگشت یاد یورا افتادم .. خیلی خیلی شبیهش بود انگار خوش بود .. وقتی دیدمش تمام خاطراتم با یورا اومد توی ذهنم و بغض گلوم را پر کرد ( نکته : یورا اسم زن قبلی مکسه که فوت کرده )
مکس : مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد داخل این اتاق ( یکم بلند و یکم بغض)
ا.ت : عاام .. ببخ..شید ( و سریع از کنار مکس رد شد و از اتاق رفت بیرون )
مکس ویو
خیلی شبیه یوراست .. اوووف باعث شد که اون اتفاق ها دوباره یادم بیوفته .. که چطوری از دستش دادم
( فلش بک به زمانی که یورا فوت کرد )
مکس ویو
چند ماهه با یورا ازدواج کردم .. خیلی عاشقشم .. امروز قرار بود با هم بریم اسب سواری.. باهم سوار اسب شدیم و راه افتادیم سمت یه جنگل .. همینطوری باهم داشتیم با اسبامون میرفتیم که یهو اسب یورا یه مار دید و رم کرد و یورا نتونست کنترلش کنه و از اسب افتاد پایین ..
مکس : یورااا .. ( بلند و از اسب پیاده شد و دید بیهوش افتاده روی زمین )
مکس ویو
اوردمش داخل عمارت و دکتر خبر کردیم اما بهمون گفت که فلج شده بعد از اون یورا دیگه نتونست راه بره و همش توی خودش بود .. یه روز از شرکت داشتم میومدم که دیدم یورا نیست از خدمتکار ها پرسیدم و گفت که خواست بره حموم و اونا گذاشتنش توی وان حموم اما وقتی رفتم بالا دیدم خودش را توی وان اب خفه کرده ..
مکس : نه .. نه .. نرو .. یوراا .. منا ترک نکن ( گریه و داد )
(پایان فلش بک)
مکس ویو
بعد از یادآوری همهی اینا .. به خودم اومدم .. و از اتاق اومدم بیرون و دیدم برادرم یانگ اومد رفتم سمتش و گفتم
مکس : سلام
یانگ : سلام
مکس : یه دقیقه میای داخل اتاق کارت دارم
یانگ : باشه ( و ... )
پارت ۸ تموم شد ✨🤍
شرط
لایک: ۹۰
کامنت : ۷۵
۳۳.۷k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.