پارت ۲۴ (بجای من ببین )
بلخره بعد از اون رقص مسخره مقررات لازم رو انجام دادیم عروسی تموم شوده بود اون سریع به سمت اتاق رفتم منم به دلیل اینکه کاری نداشتم انجام بدم دنبالش رفتم اما ...اما خیلی میترسم دست گیره در رو به طرف پایین کشیدم و به داخل رفتم امید وارم اون مضوع یادش رفته باشه چون من به هیچ عنوان راضی به انجام همچین کاری نمیشم(اونایی که میدونن که خوب ! به دانسته هایتان اضافه کنید اما اوناایی که نمیدونن همون بهتر ندونید خیلی هم تلاش برای فهمیدنش نکنید )
رفتم داخل اتاق که یه تخت وسط اتاق بود دقیقا جلویی تخت استاده بودم و داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یهو اون دستمو از پشت محکم گرفت که جیغ بلندی کشیدم افتادم روی تخت از دست هام راهی برای نجات میگشتم که یهو اون گلدون کنار تخت افتاد و شکست وقتی به زور برگشتم دیدم اون پسره اسمش چی بود ؟.....آها تهیونگ فکر کنم درست باشه دقیقا روم افتاده بود و من چاره ای جز سر صدا نداشتم مطمئن بودم که میخواد این کار رو بکنه ایکاش از همون راهی که آمده بودم برمیگشتم ایشششش بعد از کلی سر صدا و کلی ورجه وورجه یکم ساکت شودم پس چرا کاری نمیکنه ؟؟؟
که دیدم یک تیکه از اون گلدونی که به صد تیکه تقسم شوده بود رو ورداشت و گوشه ی تیز اون رو کف دستش کشید از ترس زبونم بند آمده بود چرا اینکارو با خودش کرد وایییییی چقدر این آدم روانیه هه خون از دست هاش میچکید روی یک دست مال سفید رنگ و بعد از روی ا.ت بلند شود دست ملل رو روی میز گذاشت دستش زخمی شوده بود سریع بلند شودم و سمتش رفتم دستشو گرفتم و اونو نگاه کردم ایششششش پسره ی کوره روانی چیکار با خودش کرده رفتم سمت کشو و از توی اون جعبه کمک های اولیه رو ورداشتم و به سمتش رفتم تمام مدت جلوی پنجره پشت به من ایستاده بود و داشت ماه رو نگاه میکرد رفتم سمتش و دستشو توی دستم گرفتم میخواستم دستشو پانسمان کنم که دستشو از توی دستم محکم بیرون کشید همینطور که به تصویر رو به روش زل زده بود گفت:
سعی نکن زیاد به من نزدیک بشی من از تو متنفرم
ازت بدم میاد نمیخوام خیلی بودنت رو کنار خودم حس کنم الان هم این کار رو کردم چون مطمئنم اون بیرون کسایی بودن که منتظر یه اتفاقاتی بودن برای همین اینکار رو کردم وگرنه ازت به اندازه کل دنیا بدم میاد پس بهتره ........
ا.ت : ههه پسره ی از خود راضی من ازت بدم میاد لازم نمیدونم خیلی بهت بچسبم منم فقط به اجبار پدرم الان اینجام وگرنه صد صال دیگه هم حاضر به ازدواج با آدمی مثل تو نمیشودم فکر نکنم بتونی بفهمی برای یه دختر چقدر میتونه این مضوع سخت باشه عمران هم نمیتونی بفهمی چون اصلا احساسات یک آدم رو نداری
جمله ی آخر رو با داد بلند گفتی و به سمت حموم رفتی تهیونگ هم خیلی خونسرد به ماه نگاه میکرد اونسو رو توی اون ماه میدید لبخندشو تهیونگ هم لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست ا.ت سعی کرد لباس هاشو در بیاره اشک هاش همینطوری روی صورتش میریخت توی وان حموم نشست دلش میخواست بمیره خیلی براش سخت بود زندگی کردن با همچین آدمی اون توی سرش از تهیونگ یه قول بزرگ پور از نفرت ساخته بود به اندازه تمام شن های دریا از تهیونگ متنفر بود بهد از چند دقیقه
رفتم داخل اتاق که یه تخت وسط اتاق بود دقیقا جلویی تخت استاده بودم و داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یهو اون دستمو از پشت محکم گرفت که جیغ بلندی کشیدم افتادم روی تخت از دست هام راهی برای نجات میگشتم که یهو اون گلدون کنار تخت افتاد و شکست وقتی به زور برگشتم دیدم اون پسره اسمش چی بود ؟.....آها تهیونگ فکر کنم درست باشه دقیقا روم افتاده بود و من چاره ای جز سر صدا نداشتم مطمئن بودم که میخواد این کار رو بکنه ایکاش از همون راهی که آمده بودم برمیگشتم ایشششش بعد از کلی سر صدا و کلی ورجه وورجه یکم ساکت شودم پس چرا کاری نمیکنه ؟؟؟
که دیدم یک تیکه از اون گلدونی که به صد تیکه تقسم شوده بود رو ورداشت و گوشه ی تیز اون رو کف دستش کشید از ترس زبونم بند آمده بود چرا اینکارو با خودش کرد وایییییی چقدر این آدم روانیه هه خون از دست هاش میچکید روی یک دست مال سفید رنگ و بعد از روی ا.ت بلند شود دست ملل رو روی میز گذاشت دستش زخمی شوده بود سریع بلند شودم و سمتش رفتم دستشو گرفتم و اونو نگاه کردم ایششششش پسره ی کوره روانی چیکار با خودش کرده رفتم سمت کشو و از توی اون جعبه کمک های اولیه رو ورداشتم و به سمتش رفتم تمام مدت جلوی پنجره پشت به من ایستاده بود و داشت ماه رو نگاه میکرد رفتم سمتش و دستشو توی دستم گرفتم میخواستم دستشو پانسمان کنم که دستشو از توی دستم محکم بیرون کشید همینطور که به تصویر رو به روش زل زده بود گفت:
سعی نکن زیاد به من نزدیک بشی من از تو متنفرم
ازت بدم میاد نمیخوام خیلی بودنت رو کنار خودم حس کنم الان هم این کار رو کردم چون مطمئنم اون بیرون کسایی بودن که منتظر یه اتفاقاتی بودن برای همین اینکار رو کردم وگرنه ازت به اندازه کل دنیا بدم میاد پس بهتره ........
ا.ت : ههه پسره ی از خود راضی من ازت بدم میاد لازم نمیدونم خیلی بهت بچسبم منم فقط به اجبار پدرم الان اینجام وگرنه صد صال دیگه هم حاضر به ازدواج با آدمی مثل تو نمیشودم فکر نکنم بتونی بفهمی برای یه دختر چقدر میتونه این مضوع سخت باشه عمران هم نمیتونی بفهمی چون اصلا احساسات یک آدم رو نداری
جمله ی آخر رو با داد بلند گفتی و به سمت حموم رفتی تهیونگ هم خیلی خونسرد به ماه نگاه میکرد اونسو رو توی اون ماه میدید لبخندشو تهیونگ هم لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست ا.ت سعی کرد لباس هاشو در بیاره اشک هاش همینطوری روی صورتش میریخت توی وان حموم نشست دلش میخواست بمیره خیلی براش سخت بود زندگی کردن با همچین آدمی اون توی سرش از تهیونگ یه قول بزرگ پور از نفرت ساخته بود به اندازه تمام شن های دریا از تهیونگ متنفر بود بهد از چند دقیقه
۱۰۳.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.