پارت 12
پارت 12
ات: پرنس کنارم نشست و دستمو گرفت
منم شکه شدم
جیمین: کناره دوشیزه نشستم و دستشو گرفتم
دوشیزه من و شما یه چند مدت بعد یه زندگی
جدیدی رو شروع میکنیم من زندگی تون رو عوض
میکنم خیلی خیلی خوشحالتون میکنم
ما باهم زندگی جدیدی رو شروع میکنیم
ات: بله همینطوری ست
جیمین: دستشو گرفتم و تکیه دادم به درخت
ات: وقتی دستم تو دسته پرنس بود احساس
آرامش میکردم انگار تمام دنیا رو تو دستم گرفته بود
جیمین: نگاهی به کنارم کردم یه گل خیلی زیبای صورتی بود اون رو برداشتم گذاشتم تو سره دوشیزه
خیلی خوشگل شد بود صورته معصومی داشتن
نگاه مهربونی داشتن اصلا نمی تونستم توصیفش کنم
ات:پرنس یه گل خیلی زیبا تویه سرم گذاشتن
خیلی خوشگل بود
خیلی ممنونم پرنس
جیمین: خیلی بهتون میاد
ات:ممنونم لطفا دارید { با لحنه مهربونی }
جیمین:سرمو گذاشتم رو شونش چشمامو. بستم
ات:پرنس سرشونو گذاشت رویه شونم منم
هیچی نگفتم خیلی احساسه خوبی داشتم
که پرنس سرشو گذاشته بود روشونم
یکم گذشت انگار پرنس خوابش برده بود
منم به صورتشون خیره شدم مثله غروب آفتاب زیبا بود میتونستم تا فردا هم بهش خیره بشم
جیمین: کم کم چشمام رو باز کردم انگار خوابم برده بود اونم رویه شونیه دوشیزه
زود سرمو از شونش برداشتم
معذرت میخوام شونشتون حتما درد گرفته
ات: نه پرنس شونم درد نگرفته بود
جیمین: دیگه ظهر شده بود
دوشیزه بریم
ات: باشه پرنس بریم
جیمین:بلند شدم و دستمو دراز کردم
دوشیزه بلند شید
ات: دسته پرنس رو گرفتم و بلند شدم
جیمین: بریم
ات: بریم پرنس
از باغ رفتیم بیرون
پرنس رفت سمته حیات خونه مون
ات:پرنس میروید
جیمین: بله دوشیزه
ات: پدر و نامادری و با مادربزرگم اومدن
پ/ت: پرنس میرید هنوز زود است
جیمین:بله میرم ژنرال ونتورا
رو به دوشیزه کردم
من دیگه میروم مراقب خودتون باشید
ات: شما هم مراقب خودتون باشید
جیمین: با همه خداحافظی کردم
نگهبان قصر دره ماشینو باز کرد واسم سوار ماشین میشدم دوشیزه داشت نگاه میکرد
ات: وقتی پرنس سوار ماشین میشدن انگار دلم نمیخواست که پرنس بره
انگار یه تیکه از وجودم داشت میرفت
جیمین: داشتم به دوشیزه نگاه میکردم
دلم نمی خواست برم فکر میکردم اگه برام دلم اینجا می مونه
ماشین راه افتاد و دور شدیم از خونه دوشیزه
این داستان ادامه دارد
اینم از طرف ادمین تون برای شما
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
ات: پرنس کنارم نشست و دستمو گرفت
منم شکه شدم
جیمین: کناره دوشیزه نشستم و دستشو گرفتم
دوشیزه من و شما یه چند مدت بعد یه زندگی
جدیدی رو شروع میکنیم من زندگی تون رو عوض
میکنم خیلی خیلی خوشحالتون میکنم
ما باهم زندگی جدیدی رو شروع میکنیم
ات: بله همینطوری ست
جیمین: دستشو گرفتم و تکیه دادم به درخت
ات: وقتی دستم تو دسته پرنس بود احساس
آرامش میکردم انگار تمام دنیا رو تو دستم گرفته بود
جیمین: نگاهی به کنارم کردم یه گل خیلی زیبای صورتی بود اون رو برداشتم گذاشتم تو سره دوشیزه
خیلی خوشگل شد بود صورته معصومی داشتن
نگاه مهربونی داشتن اصلا نمی تونستم توصیفش کنم
ات:پرنس یه گل خیلی زیبا تویه سرم گذاشتن
خیلی خوشگل بود
خیلی ممنونم پرنس
جیمین: خیلی بهتون میاد
ات:ممنونم لطفا دارید { با لحنه مهربونی }
جیمین:سرمو گذاشتم رو شونش چشمامو. بستم
ات:پرنس سرشونو گذاشت رویه شونم منم
هیچی نگفتم خیلی احساسه خوبی داشتم
که پرنس سرشو گذاشته بود روشونم
یکم گذشت انگار پرنس خوابش برده بود
منم به صورتشون خیره شدم مثله غروب آفتاب زیبا بود میتونستم تا فردا هم بهش خیره بشم
جیمین: کم کم چشمام رو باز کردم انگار خوابم برده بود اونم رویه شونیه دوشیزه
زود سرمو از شونش برداشتم
معذرت میخوام شونشتون حتما درد گرفته
ات: نه پرنس شونم درد نگرفته بود
جیمین: دیگه ظهر شده بود
دوشیزه بریم
ات: باشه پرنس بریم
جیمین:بلند شدم و دستمو دراز کردم
دوشیزه بلند شید
ات: دسته پرنس رو گرفتم و بلند شدم
جیمین: بریم
ات: بریم پرنس
از باغ رفتیم بیرون
پرنس رفت سمته حیات خونه مون
ات:پرنس میروید
جیمین: بله دوشیزه
ات: پدر و نامادری و با مادربزرگم اومدن
پ/ت: پرنس میرید هنوز زود است
جیمین:بله میرم ژنرال ونتورا
رو به دوشیزه کردم
من دیگه میروم مراقب خودتون باشید
ات: شما هم مراقب خودتون باشید
جیمین: با همه خداحافظی کردم
نگهبان قصر دره ماشینو باز کرد واسم سوار ماشین میشدم دوشیزه داشت نگاه میکرد
ات: وقتی پرنس سوار ماشین میشدن انگار دلم نمیخواست که پرنس بره
انگار یه تیکه از وجودم داشت میرفت
جیمین: داشتم به دوشیزه نگاه میکردم
دلم نمی خواست برم فکر میکردم اگه برام دلم اینجا می مونه
ماشین راه افتاد و دور شدیم از خونه دوشیزه
این داستان ادامه دارد
اینم از طرف ادمین تون برای شما
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
۳.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.