فیک کوک ( ناخواسته)پارت۲۱
از زبان ا/ت
اما مقاومتم هیچ تاثیری نداشت که چاقو برخورد کرد بهم و دیگه چیزی یادم نیست...
وقتی چشمام رو باز کردم یه سقف سفید دیدم یه چیزی جلوی دهنم بود که نمیزاشت حرف بزنم آروم دستام رو تکون دادم که صدای مادرم رو شنیدم گفت : دخترم بهوش اومدی ا/ت صدام رو میشنوی ؟
گردنم رو چرخوندم نگاش کردم گریه میکرد درده شدیدی توی بدنم چرخیده بود دستم رو بردم سمته اکسیژن جلوی دهنم و برش داشتم که دکتر و پرستار اومدن داخل..دکتر دستاش رو جلوی صورتم تکون میداد و میگفت : میبینی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : من..چرا اینجام؟
دکتر گفت : مادرتون توضیح میدن بهتون بلا به دور
دکتر رفت بیرون مامانم گفت : دخترم..اون دختر
حرفش رو قطع کردم و گفتم : یعنی خواهرم؟
با گریه ادامه داد : آره خواهرت اون خواهرته ولی..
همه چیز رو بهم توضیح داد اینکه منو از یه خانواده خریدن به ازای پول من رو گرفتن از پدره واقعیم وقتی مادره واقعیم میفهمه وضعیت روحی روانیش به هم میریزه اون دختر هم خواهرمه.
گفتم : چرا..چرا بهم نگفتین..چرا زودتر نگفتین بهم
مامانم گفت : دخترم...
گفتم : بسه.. لطفاً برید بیرون لطفاً تنهام بزارین..
مامانم رفت اشکام چشمام رو می سوزوندن همینطور قلبم رو من توی این ۲۱ سال توی رفاه بودم طوری که خانواده خودم توی سختی زندگی میکردن مامانم بخاطر من دیوونه شده.. هنوز درکش برام سخته.. همین الان باید میرفتم دنبالشون باید پیداشون میکردم.
سِرُم خون و سِرُم رو کَندَم از دستم همین که پام رو پایین تخت گذاشتم درده زخمم از پا انداختم..بلند شدم برم سمته در که بلافاصله در باز شد..جونگ کوکه اومد از دستم گرفت و گفت : چیکار میکنی تازه از عمل اومدی خطرناکه
گفتم : ولم کن من باید..باید برم
بغلم کرد تا از حرکت کردنم جلوگیری کنه.. گفت : هششش ا/ت آروم باش..باشه میری ولی اول باید بهتر بشی
گفتم : تو نمیفهی من باید برم دنبالشون
گریه نزاشت ادامه بدم مجبورم کرده بود ثابت وایستم
موهام رو نوازش میکرد..انگار همه چیز توی دنیا دست به دست دادن تا منو نابود کنن.. آروم سمته تخت هدایتم کرد و کمک کرد دراز بکشم پرستار اومد دوباره سرم رو وصل کرد کلی آمپول ریخت داخلش..منگ شده بودم انگار خواب آور ریخت توی سرم..جونگ کوک میخواست بره که با بی جونی دستش رو گرفتم و با چشمایی که با زور باز نگه داشته بودم گفتم : نرو..( تا دیروز ناز میکردی 😂💔)
دستم رو گرفت و کنارم رو صندلی نشست منم با خیال راحت چشمام رو بستم
اما مقاومتم هیچ تاثیری نداشت که چاقو برخورد کرد بهم و دیگه چیزی یادم نیست...
وقتی چشمام رو باز کردم یه سقف سفید دیدم یه چیزی جلوی دهنم بود که نمیزاشت حرف بزنم آروم دستام رو تکون دادم که صدای مادرم رو شنیدم گفت : دخترم بهوش اومدی ا/ت صدام رو میشنوی ؟
گردنم رو چرخوندم نگاش کردم گریه میکرد درده شدیدی توی بدنم چرخیده بود دستم رو بردم سمته اکسیژن جلوی دهنم و برش داشتم که دکتر و پرستار اومدن داخل..دکتر دستاش رو جلوی صورتم تکون میداد و میگفت : میبینی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : من..چرا اینجام؟
دکتر گفت : مادرتون توضیح میدن بهتون بلا به دور
دکتر رفت بیرون مامانم گفت : دخترم..اون دختر
حرفش رو قطع کردم و گفتم : یعنی خواهرم؟
با گریه ادامه داد : آره خواهرت اون خواهرته ولی..
همه چیز رو بهم توضیح داد اینکه منو از یه خانواده خریدن به ازای پول من رو گرفتن از پدره واقعیم وقتی مادره واقعیم میفهمه وضعیت روحی روانیش به هم میریزه اون دختر هم خواهرمه.
گفتم : چرا..چرا بهم نگفتین..چرا زودتر نگفتین بهم
مامانم گفت : دخترم...
گفتم : بسه.. لطفاً برید بیرون لطفاً تنهام بزارین..
مامانم رفت اشکام چشمام رو می سوزوندن همینطور قلبم رو من توی این ۲۱ سال توی رفاه بودم طوری که خانواده خودم توی سختی زندگی میکردن مامانم بخاطر من دیوونه شده.. هنوز درکش برام سخته.. همین الان باید میرفتم دنبالشون باید پیداشون میکردم.
سِرُم خون و سِرُم رو کَندَم از دستم همین که پام رو پایین تخت گذاشتم درده زخمم از پا انداختم..بلند شدم برم سمته در که بلافاصله در باز شد..جونگ کوکه اومد از دستم گرفت و گفت : چیکار میکنی تازه از عمل اومدی خطرناکه
گفتم : ولم کن من باید..باید برم
بغلم کرد تا از حرکت کردنم جلوگیری کنه.. گفت : هششش ا/ت آروم باش..باشه میری ولی اول باید بهتر بشی
گفتم : تو نمیفهی من باید برم دنبالشون
گریه نزاشت ادامه بدم مجبورم کرده بود ثابت وایستم
موهام رو نوازش میکرد..انگار همه چیز توی دنیا دست به دست دادن تا منو نابود کنن.. آروم سمته تخت هدایتم کرد و کمک کرد دراز بکشم پرستار اومد دوباره سرم رو وصل کرد کلی آمپول ریخت داخلش..منگ شده بودم انگار خواب آور ریخت توی سرم..جونگ کوک میخواست بره که با بی جونی دستش رو گرفتم و با چشمایی که با زور باز نگه داشته بودم گفتم : نرو..( تا دیروز ناز میکردی 😂💔)
دستم رو گرفت و کنارم رو صندلی نشست منم با خیال راحت چشمام رو بستم
۱۱۳.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.