Haitani Ran Fan fic part10
یه ماه بود که پرنده کوچولو توی قفس زندانی شده بوده.... خدمتکار باهاش بد رفتار میکردن... و هر روز بیشتر از دیروز تحقیرش میکردن... و دلیل این رفتار مشخص نبود ...
سه روز پیش که شکایت خدمتکار رو پیش اون کرده بود.... با سیلی که خورده بود... لبش پاره شده بود..... و هنوزم اون زخم روی صورتش بود...
با برخورد آب با کبودیای صورتش... و دستش دلش میخواست هزاربار بمیره... میخواست.. آزاد باشه.... دختر ناز پروده خانوادشون... الان اینجا بود.... و همه اذیتش میکردن... چون محکوم به عاشق بودن کسی شده بود که فقط به خاطر نفرت اونجا نگهش داشته بود ...
یاد حرفیه ران اولین روزی که به اینجا اومده بود افتاد...
ران: به جهنم خوش اومدی...
درسته اینجا واقعا یه جهنم برای اون بود... ولی چرا؟... مگه چه گناهی کرده بود... جز عاشق بودن ...
ران توی دفترش نشسته بود و داشت برگه هایی که مربوط به اون شرکت لعنتی بود رو میخوند....
نمی تونست با خودش کنار بیاد... اون به ا/ت سیلی زده بود... و باعث شده بود زخم بزرگی روی صورتش ایجاد بشه... نمیتونست با احساساتی که اذیتش میکردن کنار بیاد ... و هر لحظه که به اون صحنه فکرمیکرد .. فقط یه چیز زمزمه میکرد... لعنت بهت ران لعنت بهت ...
بدتر از اون این بود که نمیخواست قبول کنه عذاب وجدان داره.....و این از درون داشت نابودش میکرد...
نمی دونست این احساسی که به اون دختر کوچولوی ریزه میزه پیدا کرده چیه.... نمیدونست اسمشو چی بزاره...
یه سیگار درآورد و شروع کرد به کشیدن.... نمیدونست باید چیکار کنه... فکرش درگیر اون بود... سیلی که بهش زده بود ناحق بود... تقصیر اون خدمتکاراس....باید حسابشو میرسید....
(بچه ها دارم میرم سر جلسه امتحان ساعت 9:09 دقیقس برام دعا کنید🗿💔)
سه روز پیش که شکایت خدمتکار رو پیش اون کرده بود.... با سیلی که خورده بود... لبش پاره شده بود..... و هنوزم اون زخم روی صورتش بود...
با برخورد آب با کبودیای صورتش... و دستش دلش میخواست هزاربار بمیره... میخواست.. آزاد باشه.... دختر ناز پروده خانوادشون... الان اینجا بود.... و همه اذیتش میکردن... چون محکوم به عاشق بودن کسی شده بود که فقط به خاطر نفرت اونجا نگهش داشته بود ...
یاد حرفیه ران اولین روزی که به اینجا اومده بود افتاد...
ران: به جهنم خوش اومدی...
درسته اینجا واقعا یه جهنم برای اون بود... ولی چرا؟... مگه چه گناهی کرده بود... جز عاشق بودن ...
ران توی دفترش نشسته بود و داشت برگه هایی که مربوط به اون شرکت لعنتی بود رو میخوند....
نمی تونست با خودش کنار بیاد... اون به ا/ت سیلی زده بود... و باعث شده بود زخم بزرگی روی صورتش ایجاد بشه... نمیتونست با احساساتی که اذیتش میکردن کنار بیاد ... و هر لحظه که به اون صحنه فکرمیکرد .. فقط یه چیز زمزمه میکرد... لعنت بهت ران لعنت بهت ...
بدتر از اون این بود که نمیخواست قبول کنه عذاب وجدان داره.....و این از درون داشت نابودش میکرد...
نمی دونست این احساسی که به اون دختر کوچولوی ریزه میزه پیدا کرده چیه.... نمیدونست اسمشو چی بزاره...
یه سیگار درآورد و شروع کرد به کشیدن.... نمیدونست باید چیکار کنه... فکرش درگیر اون بود... سیلی که بهش زده بود ناحق بود... تقصیر اون خدمتکاراس....باید حسابشو میرسید....
(بچه ها دارم میرم سر جلسه امتحان ساعت 9:09 دقیقس برام دعا کنید🗿💔)
۷.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.