تک پارتی لینو:)
وقتی بچه دار نمیشی...🧸
کلافه به بیبی چکی که دوباره نشون دهنده این بود که باردار نیستی چشم دوختی. می دونستی تا چند دقیقه دیگه لینو از سرکار برمیگرده و تو نمی دونستی چجوری این موضوع رو بهش بگی. امروز پیش دکتر رفته بودی و فهمیده بودی نمی تونی بچه دار بشی.
اشکاتو که از چشم هات سرازیر شده بود پاک کردی و به سمت آشپزخونه رفتی و غذا هارو توی بشقاب ریختی و شروع به چیدن میز کردی. چند دقیقه بعد در خونه باز شد که متوجه شدی لینو وارد خونه شده.
ناگهان دست های مردونش دور کمرت حلقه شد و آروم دم گوشت گفت: سلام عزیزم.
تو هم لبخندی زدی و گفتی: سلام عزیزم. خسته نباشی. برو لباساتو عوض کن تا غذا سرد نشده.
لینو لبخندی بهت زد و سرتو بوسید و وارد اتاق شد تا لباسش رو عوض کنه.
تو هم بغضتو قورت دادی و روی صندلی نشستی تا لینو هم بیاد تا با هم شام رو شروع کنید
لینو لباسش رو عوض کرد و لبخندی بهت زد و روی صندلی مقابلت نشست.
سعی می کردی به صورتش نگاه نکنی چون بغض کرده بودی.
لینو هم می خواست خستگی سرکار رو با دیدن صورت زیبای تو از بین ببره پس گفت : اتفاقی افتاده بیب؟ چرا نگاهم نمی کنی؟
گفتی: چیزی نیست لینو. نگران نباش
اما لینو متوجه شد اتفاقی افتاده و با یه حرکت چونتو گرفت و سرتو بالا آورد که با دیدن صورتت که بغض کردی نگران گفت: چی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
به آرومی گفتی: چیزی نیست لینو.
لینو عصبانی غرید و گفت :به من دروغ نگو. بگو چی شده؟
دیگه نتونستی تحمل کنی اشک از چشم هات جاری شد و سرتو پایین انداختی. لینو به سرعت از صندلی بلند شد و کنار صندلی تو زانو زد و گفت : چی شده عزیزم؟ مشکل چیه؟
با صدای آرومی گفتی: متاسفم.. لینو.
لینو گفت: چرا عزیزم؟ چی شده؟
دیگه نتونستی پنهون کاری کنی پس خیلی آروم گفتی: من نمی تونم بچه دار بشم لینو.
لینو با این حرف شوکه شد و گفت: چی؟ از کجا می دونی؟
با صدای آرومی گفتی: رفتم دکتر لینو.
لینو بغضی کرد. اون همیشه آرزو داشت بچه داشته باشه و باهاش وقت بگذرونه و صحنه های خاص بچه هاشو ضبط کنه تا در آینده با دیدن خاطراتی که با بچه هاش ضبط کرده لبخندی بزنه. اما انگار تمام آرزو هاش از بین رفته بود. اما می دونست که تو الان وضعیتت از خودش بدتره و قلبت شکسته. محکم بغلت کرد و گفت: هیش. گریه نکن. اشکال نداره.
با صدای آروم گفتی: اشکال نداره؟ من نتونستم آرزوتو برآورده کنم.
لینو با بغض گفت: عزیزم. بچه از پرورشگاه میاریم. گریه نکن. طاقت دیدن اشک هات رو ندارم.
گفتی: متاسفم لینو.
لینو محکم تر بغلت کرد و گفت: تقصیر تو نیست عزیزم. مشکل تو نیست.
و هر دو به خاطر آرزو هایی که الان مثل خاکستر شده بود گریه کردید.
کلافه به بیبی چکی که دوباره نشون دهنده این بود که باردار نیستی چشم دوختی. می دونستی تا چند دقیقه دیگه لینو از سرکار برمیگرده و تو نمی دونستی چجوری این موضوع رو بهش بگی. امروز پیش دکتر رفته بودی و فهمیده بودی نمی تونی بچه دار بشی.
اشکاتو که از چشم هات سرازیر شده بود پاک کردی و به سمت آشپزخونه رفتی و غذا هارو توی بشقاب ریختی و شروع به چیدن میز کردی. چند دقیقه بعد در خونه باز شد که متوجه شدی لینو وارد خونه شده.
ناگهان دست های مردونش دور کمرت حلقه شد و آروم دم گوشت گفت: سلام عزیزم.
تو هم لبخندی زدی و گفتی: سلام عزیزم. خسته نباشی. برو لباساتو عوض کن تا غذا سرد نشده.
لینو لبخندی بهت زد و سرتو بوسید و وارد اتاق شد تا لباسش رو عوض کنه.
تو هم بغضتو قورت دادی و روی صندلی نشستی تا لینو هم بیاد تا با هم شام رو شروع کنید
لینو لباسش رو عوض کرد و لبخندی بهت زد و روی صندلی مقابلت نشست.
سعی می کردی به صورتش نگاه نکنی چون بغض کرده بودی.
لینو هم می خواست خستگی سرکار رو با دیدن صورت زیبای تو از بین ببره پس گفت : اتفاقی افتاده بیب؟ چرا نگاهم نمی کنی؟
گفتی: چیزی نیست لینو. نگران نباش
اما لینو متوجه شد اتفاقی افتاده و با یه حرکت چونتو گرفت و سرتو بالا آورد که با دیدن صورتت که بغض کردی نگران گفت: چی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
به آرومی گفتی: چیزی نیست لینو.
لینو عصبانی غرید و گفت :به من دروغ نگو. بگو چی شده؟
دیگه نتونستی تحمل کنی اشک از چشم هات جاری شد و سرتو پایین انداختی. لینو به سرعت از صندلی بلند شد و کنار صندلی تو زانو زد و گفت : چی شده عزیزم؟ مشکل چیه؟
با صدای آرومی گفتی: متاسفم.. لینو.
لینو گفت: چرا عزیزم؟ چی شده؟
دیگه نتونستی پنهون کاری کنی پس خیلی آروم گفتی: من نمی تونم بچه دار بشم لینو.
لینو با این حرف شوکه شد و گفت: چی؟ از کجا می دونی؟
با صدای آرومی گفتی: رفتم دکتر لینو.
لینو بغضی کرد. اون همیشه آرزو داشت بچه داشته باشه و باهاش وقت بگذرونه و صحنه های خاص بچه هاشو ضبط کنه تا در آینده با دیدن خاطراتی که با بچه هاش ضبط کرده لبخندی بزنه. اما انگار تمام آرزو هاش از بین رفته بود. اما می دونست که تو الان وضعیتت از خودش بدتره و قلبت شکسته. محکم بغلت کرد و گفت: هیش. گریه نکن. اشکال نداره.
با صدای آروم گفتی: اشکال نداره؟ من نتونستم آرزوتو برآورده کنم.
لینو با بغض گفت: عزیزم. بچه از پرورشگاه میاریم. گریه نکن. طاقت دیدن اشک هات رو ندارم.
گفتی: متاسفم لینو.
لینو محکم تر بغلت کرد و گفت: تقصیر تو نیست عزیزم. مشکل تو نیست.
و هر دو به خاطر آرزو هایی که الان مثل خاکستر شده بود گریه کردید.
۱۹.۶k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.