پارت۲۸ (برادر خونده)
سانی:سلام -خدا نکشتت سانی با این کارت سانی متعجب گفت:خودت گفتی یه بهونه بیار تنها فکر تو ذهنم اون لحظه این بود حالا چیزی نشده که بیا داخل اداشو مثله خودش در اوردمو وارد خونه شدم -سانی میگم کسی نیست سانی :نه بابام امشب نمیاد -عااا پس تنها نمی ترسی سانی:نه نکنه میخوای خونم بمونی شب -نترس نمی مونم خیالت راحت نمی بینی مامان داره دنبالم میاد سانی:شوخی کردم دلت خواست میتونی بمونی پیشم -نه دیگه نمیشه سانی :خوب چیزی نمی خوری -چرا گرسنمه خیلی یه چی بیار بخورم سانی:میدونستم گرسنه ای همیشه خدا تو گرسنه ای اصن خندیدمو گفتم :من گشنمه یه چی بیار بعد از چند دقیقه سانی با یه قابلمه پر نودل اومد کنارم نشستو با ذوق گفت:میبنی اینو خودم درست کردم البته قبل از اینکه بیای چاپ استیکو برداشتمو یه لقمه بزرگ ازش خوردمو گفتم:یاخدا این چیه درست کردی سانی سانی با تعجب گفت:چی شده مگه خیلی بده -اره خیلی سانی قیافش ناراحت شدو گفت:میدونستم
بلند زدم زیر خنده و گفتم :شوخی کردم دیوونه این خیلی خوشمزه بود سانی :واقعن راست میگی -اوهوم میدونم اولین بارته ولی عالی بود سانی:ممنون از زبان جونگ کوک: خوب فکر کنم همین خونه باشه زنگ درو چند بار پشت سرهم زدم و بعد چند ثانیه در باز شد داخل خونه شدمو سورا با دوستش جلو در وایستاده بودن قیافه سورا و دوستش متعجب بود سورا :سلام تو چرا اومدی -سلام مامان کار داشت من به جاش اومدم سورا:من میگم تو چرا اینقدر عوض شدی -نه عوض نشدم من فقد به خاطر مامان اومدم سورا:اووو باشه حالا دوستش :واووو سورا چه برادری داری باورم نمیشه اومده باشه دنبالت سورا:خودمم در عجبم سانی اروم لبخند زدمو گفتم: ولی من برادرش نیستم این خیلی واضحه دوستش:اره اون که واضحه ولی خوب چی میشه برادرش باشی -دلم نمی خواد باشم سورا:وللش سانی بگذریم سانی:اوکی - مامان میگفت دل دردی ولی مثله اینکه حالت از منم بهتره همون لحظه سورا با درد و ناله دستاشو رو شکمش گذاشتو گفت:وای دلم هنوز خوب نشده -حالت خوبه سورا سورا:نه زیاد خوب نیستم دوستش :سورا واقعن خوب نشدی
سورا:نه مثله اینکه خوب نشدم -سورا یه سوال چیزی خوردی دل درد گرفتی سورا عصبی گفت:نه چی بخورم مثلن -خوب بگوشاید فهمیدم سورا بلند خندیدو گفت:جونگ کوک تو دکتری مگه -نه ولی خوب حالا بگو دوستش:چیرو بگه -اینکه چرا دلش درد میکنه دوستش:وای خدا جونگ کوک چی میگی -خوب بگه چی شده سورا :ول کن جونگ کوک چه فرقی میکنه -سورا مگه نمیگی دل درد داری خوب بگو چی شده سورا:بابا یه دل دردی سادست -ولی تو چرا اینقدر درد داری اگه یه دل دردی سادست سورا :ول کن جونگ کوک بریم من رفتم سورا زیر لب از سانی خداحافظی کردوبا قدم های تند دور شد از زبان سورا : خدایی تعجب کردم واقعن جای تعجب داره من از اول میدونستم اون عوض شده ولی چرا عوض شده رفتاراش اصن چرا اومده دنبالم به قول خودش مامان گفته شاید واقعن دلیلش همینه نزدیک جونگ کوک رفتمو گفتم :مگه با ماشین نیومدی جونگ کوک:نه پیاده اومدم چطور سرجام میخکوب وایستادمو گفتم:واقعن پس چرا اومدی جونگ کوک برگشت بهم نگاه کردو گفت:چون مامان نمی تونست بیاد ببینم نکنه هنوز دل دردیت خوب نشده -عاا دلم واییهنوز درد میکنه جونگ کوک چرا پیاده اومدی جونگ کوک نزدیکم اومدو گفت بازم _بازم چیه خوب درد میکنه دیگه جونگ کوک کلافه دستی به موهاش کشیدو گفت بیا روکولم با تعجب گفتم:چیمیگی بریم من همینجوری میرم جونگ کوک:مگه دلت درد نمی کنه خندیدمو گفتم:نمی خواد بابا جونگ کوک با اخم بهم نگاه کردو سریع بغلم کرد از این حرکت ناگهانیش قلبم تو دهنم اومد بلند داد زدمو گفتم:چیکار میکنی منو بزار زمین جونگ کوک صورتشو نزدیکم صورتم اوردو به چشمام زل زدو گفت :متاسفم ولی باید تا اخر همونجا باشی
بلند زدم زیر خنده و گفتم :شوخی کردم دیوونه این خیلی خوشمزه بود سانی :واقعن راست میگی -اوهوم میدونم اولین بارته ولی عالی بود سانی:ممنون از زبان جونگ کوک: خوب فکر کنم همین خونه باشه زنگ درو چند بار پشت سرهم زدم و بعد چند ثانیه در باز شد داخل خونه شدمو سورا با دوستش جلو در وایستاده بودن قیافه سورا و دوستش متعجب بود سورا :سلام تو چرا اومدی -سلام مامان کار داشت من به جاش اومدم سورا:من میگم تو چرا اینقدر عوض شدی -نه عوض نشدم من فقد به خاطر مامان اومدم سورا:اووو باشه حالا دوستش :واووو سورا چه برادری داری باورم نمیشه اومده باشه دنبالت سورا:خودمم در عجبم سانی اروم لبخند زدمو گفتم: ولی من برادرش نیستم این خیلی واضحه دوستش:اره اون که واضحه ولی خوب چی میشه برادرش باشی -دلم نمی خواد باشم سورا:وللش سانی بگذریم سانی:اوکی - مامان میگفت دل دردی ولی مثله اینکه حالت از منم بهتره همون لحظه سورا با درد و ناله دستاشو رو شکمش گذاشتو گفت:وای دلم هنوز خوب نشده -حالت خوبه سورا سورا:نه زیاد خوب نیستم دوستش :سورا واقعن خوب نشدی
سورا:نه مثله اینکه خوب نشدم -سورا یه سوال چیزی خوردی دل درد گرفتی سورا عصبی گفت:نه چی بخورم مثلن -خوب بگوشاید فهمیدم سورا بلند خندیدو گفت:جونگ کوک تو دکتری مگه -نه ولی خوب حالا بگو دوستش:چیرو بگه -اینکه چرا دلش درد میکنه دوستش:وای خدا جونگ کوک چی میگی -خوب بگه چی شده سورا :ول کن جونگ کوک چه فرقی میکنه -سورا مگه نمیگی دل درد داری خوب بگو چی شده سورا:بابا یه دل دردی سادست -ولی تو چرا اینقدر درد داری اگه یه دل دردی سادست سورا :ول کن جونگ کوک بریم من رفتم سورا زیر لب از سانی خداحافظی کردوبا قدم های تند دور شد از زبان سورا : خدایی تعجب کردم واقعن جای تعجب داره من از اول میدونستم اون عوض شده ولی چرا عوض شده رفتاراش اصن چرا اومده دنبالم به قول خودش مامان گفته شاید واقعن دلیلش همینه نزدیک جونگ کوک رفتمو گفتم :مگه با ماشین نیومدی جونگ کوک:نه پیاده اومدم چطور سرجام میخکوب وایستادمو گفتم:واقعن پس چرا اومدی جونگ کوک برگشت بهم نگاه کردو گفت:چون مامان نمی تونست بیاد ببینم نکنه هنوز دل دردیت خوب نشده -عاا دلم واییهنوز درد میکنه جونگ کوک چرا پیاده اومدی جونگ کوک نزدیکم اومدو گفت بازم _بازم چیه خوب درد میکنه دیگه جونگ کوک کلافه دستی به موهاش کشیدو گفت بیا روکولم با تعجب گفتم:چیمیگی بریم من همینجوری میرم جونگ کوک:مگه دلت درد نمی کنه خندیدمو گفتم:نمی خواد بابا جونگ کوک با اخم بهم نگاه کردو سریع بغلم کرد از این حرکت ناگهانیش قلبم تو دهنم اومد بلند داد زدمو گفتم:چیکار میکنی منو بزار زمین جونگ کوک صورتشو نزدیکم صورتم اوردو به چشمام زل زدو گفت :متاسفم ولی باید تا اخر همونجا باشی
۱۳۲.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.