عاشق خدمتکارم شدم پارت ۲۰
کوک : قبل از خوردن کیک میخوام از لیا دختر خاله ی عزیزم خواستگاری کنم
جلوش زانو زدو گفت....
کوک : با من ازدواج میکنی
اونم بدون هیچ درنگی گفت....
لیا : بله
نمیتونستم نفس بکشم انگار یکی دستش رو روی گلوم گذاشته بودو نمیذاشت نفس بکشم
سرم درد میکرد.....نگاه های بقیه رو روی خودم حس میکردم... بعضی ها با تمسخر و با بعضی ها با ترحم نگام میکردن احساس کردم دیگه نمیتونم روی پام وایسم داشتم میافتادم که توی بغل گرمی فرو رفتم.....مطمئن بودم اینکه امید داشته باشم که کوک من رو بگیره یه آروزه که هیچ وقت تحقق پیدا نمیکنه.....سرمو آوردم بالا و به چهره ی کسی که منو گرفته نگاه کردم با.....باورم نشد که....
از زبان کوک :
بعد از اینکه از لیا خواستگاری کردم بدون مکث جواب بله رو بهم داد.....قبلا یه حسایی بهش داشتم بنابر این تصمیم گرفتم ازش خواستگاری کنم...... به ا/ت نگاه کردم حالش خیلی بد بود معلومه شک بزرگی بهش وارد شده مطمئنم برادرش داره همه ی اینارو میبینه و داره عذاب میکشه......بالاخره این بازیه مزخرف تمام شد......یهو دیدم ا/ت داره می افته قبل از اینکه به تونم حرکتی بکنم یکی دیگه گرفتش به چهرش که نگاه کردم باورم نشد....آ....آخه چهطور ممکنه چه طور آزاد شد.....
از زبان ا/ت :
باورم نشد اون جینوو بود.... نمیدونم چیشد که دستم دور گردنش حلقه شد و شروع کردم به گریه کردن اونم متقابل منو محکم بغل کردو گفت......
جین وو : متاسفم......همش به خاطر منه.....متاسفم
ا/ت : ف....فقط بیا از اینجا بریم
تا اینو گفتم بغلم کرد منم برای حفظ تعادل بیشتر دستام رو دور گردنش حلقه کردمو سرمو توی گردنش بردم.....
قبل از اینکه بریم صدای دستا بلند شد به کوک نگاه کردم که توی این اوضاع مشغول بوسش با اون دختر بود زیر لب بهش گفتم......
ا/ت : مطمئن باش پشیمونت میکنم
جین وو من رو برد بیرون بهش گفتم....
ا/ت : بزارم زمین
جین وو : و...ولی
ا/ت : گفتم بزارم زمین
اول کمی مکث کرد ولی بعدش گذاشتم زمین
میخواستم به سمت خونه حرکت کنم تا حداقل قبل از اومدن اونا وسایل هامو جمع کنمو برم که......
جلوش زانو زدو گفت....
کوک : با من ازدواج میکنی
اونم بدون هیچ درنگی گفت....
لیا : بله
نمیتونستم نفس بکشم انگار یکی دستش رو روی گلوم گذاشته بودو نمیذاشت نفس بکشم
سرم درد میکرد.....نگاه های بقیه رو روی خودم حس میکردم... بعضی ها با تمسخر و با بعضی ها با ترحم نگام میکردن احساس کردم دیگه نمیتونم روی پام وایسم داشتم میافتادم که توی بغل گرمی فرو رفتم.....مطمئن بودم اینکه امید داشته باشم که کوک من رو بگیره یه آروزه که هیچ وقت تحقق پیدا نمیکنه.....سرمو آوردم بالا و به چهره ی کسی که منو گرفته نگاه کردم با.....باورم نشد که....
از زبان کوک :
بعد از اینکه از لیا خواستگاری کردم بدون مکث جواب بله رو بهم داد.....قبلا یه حسایی بهش داشتم بنابر این تصمیم گرفتم ازش خواستگاری کنم...... به ا/ت نگاه کردم حالش خیلی بد بود معلومه شک بزرگی بهش وارد شده مطمئنم برادرش داره همه ی اینارو میبینه و داره عذاب میکشه......بالاخره این بازیه مزخرف تمام شد......یهو دیدم ا/ت داره می افته قبل از اینکه به تونم حرکتی بکنم یکی دیگه گرفتش به چهرش که نگاه کردم باورم نشد....آ....آخه چهطور ممکنه چه طور آزاد شد.....
از زبان ا/ت :
باورم نشد اون جینوو بود.... نمیدونم چیشد که دستم دور گردنش حلقه شد و شروع کردم به گریه کردن اونم متقابل منو محکم بغل کردو گفت......
جین وو : متاسفم......همش به خاطر منه.....متاسفم
ا/ت : ف....فقط بیا از اینجا بریم
تا اینو گفتم بغلم کرد منم برای حفظ تعادل بیشتر دستام رو دور گردنش حلقه کردمو سرمو توی گردنش بردم.....
قبل از اینکه بریم صدای دستا بلند شد به کوک نگاه کردم که توی این اوضاع مشغول بوسش با اون دختر بود زیر لب بهش گفتم......
ا/ت : مطمئن باش پشیمونت میکنم
جین وو من رو برد بیرون بهش گفتم....
ا/ت : بزارم زمین
جین وو : و...ولی
ا/ت : گفتم بزارم زمین
اول کمی مکث کرد ولی بعدش گذاشتم زمین
میخواستم به سمت خونه حرکت کنم تا حداقل قبل از اومدن اونا وسایل هامو جمع کنمو برم که......
۱۰۶.۵k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.