گس لایتر/پارت ۲۹۸
چند ماه بعد...
کلافه از حرفایی که شنیده بود از روی صندلیش پاشد و شروع به راه رفتن توی اتاق کرد...
کف دستاشو به هم کشید و رو به بایول ایستاد...
جی وو: گیجم کردی دختر!... نمیشه که اینطوری باشه!
بایول: حالا که شده!...
نفس عمیقی کشید و رفت کنارش نشست... دستاشو گرفت...
جی وو: منو نگاه کن... من الان به عنوان دوستت باهات صحبت نمیکنم... من الان تراپیست توام... توی مطب نشستیم... پس خوب و دقیق به سوالایی که میپرسم جواب بده!
بایول: باشه
جی وو: خب... تو از جئون جونگکوک جدا شدی چون بهت خیانت کرد... چون خیلی کارای بدی در حقت کرد... و تو ازش متنفر شدی... تا اینجا درسته؟
بایول: درسته
جی وو: بعد از طلاقت تصمیم گرفتی با جیمین باشی چون اون آدمیه که سالهاس بهت علاقه داره و خیلی جنتلمنه... بهتم پیشنهاد ازدواج داده و تو قبول کردی ولی فقط بین جفتتونه... و کسی نمیدونه... فقط منتظری که همین روزا زایمان کنی تا بتونین بعدش عروسی بگیرین
بایول: همینطوره
جی وو: جونگ هون که گاهی پیش توئه و گاهی پیش پدرش... بچه ی دومتونم تا وقتی شیرخواره پیش خودته
بایول: بله... اینام درسته
جی وو: خب دیگه دردت چیه؟ شرکتتونم که پس داد!... چرا همش میگی نمیدونم چیکار کنم؟ ....
سکوت کرد و سرشو پایین انداخت... جی وو از سکوتش ترسید...
جی وو: چرا ساکت شدی؟...
با احتمالی که از ذهنش گذر کرد لرزه به جونش افتاد... آب دهنشو قورت داد و سوال دیگه ای پرسید...
جی وو: بایول... تو... هنوزم از جونگکوک متنفری دیگه... آره؟...
اما بازم با سکوتش مواجه شد... این بار سرشو بلند کرد و به چشمای جی وو خیره شد... شاید منتظر بود که جی وو همه چیزو از نگاهش بخونه...
خنده ای عصبی کرد...
جی وو: سکوتت داره اذیتم میکنه... حرف بزن و بگو که هنوز ازش متنفری!
بایول: نمیتونم...که دروغ بگم!
جی وو: یعنییی چیییی... زده به سرت! آخه تو چجوری میتونی هنوز دوسش داشته باشیییی؟؟؟!!!
بایول: نمیدونم.... نمیدونم!
جی وو: باشه بهتره آرامشمونو حفظ کنیم... آروم باش... اصن فرض کنیم هنوز دوسش داری... خب؟...دیگه ازدواج با جیمین رو کنسل میکنی... هان؟
بایول: شدنی نیست!
جی وو: تو امروز قسم خوردی که منو دیوونه کنی... داری چرت و پرت میگی!
بایول: نه... هیچکدومش چرت و پرت نیست... واقعیه!
جی وو: خب... وقتی تو هنوز عاشق همسر سابقتی پس باید به اون برگردی... یا اگر نمیخوای پیشش برگردی بهتره همینطور تو عمارتتون بمونی و زندگیتو ادامه بدی
بایول: من به جیمین قول دادم باهاش ازدواج کنم... کلی بخاطر دعواهای منو جونگکوک اذیت شد... همش تو دردسر انداختمش... نمیتونم دلشو بشکنم... چیزیو که دارم به تو میگم هیچکس نمیدونه... فقط تو میدونی
جی وو: ولی بایول... تو ته دلت به کس دیگه علاقه داری... به کس دیگه فک میکنی... این درست نیست!
بایول: فراموشش میکنم بلاخره!... کلی آدم تو دنیا هستن که با کسی ازدواج کردن که اول عاشقش نبودن... ولی بعدا بهش علاقمند شدن و زندگی خوبی دارن... درسته جونگکوک تغییر کرده و رفتارشو اصلاح کرده ولی هنوزم جیمین بهترین آدمیه که تا حالا دیدم... خیلیم منو دوس داره
جی وو: از کجا معلوم فراموشش کنی؟ شما دوتا بچه دارین! دوتا وجه مشترک!... که قراره به خاطر اونا هفته ای چن بار همو ببینین!
بایول: اصلا!... لازم نیست حتما ببینمش... بچه ها رو به راننده یه پرستارشون میدم... من توی این چن ماه فرصت نکردم خیلی با جیمین وقت بگذرونم... وقتی بیشتر بشناسمش وابستش میشم و فکرم درگیرش میشه... اونطوری راحت تر از جونگکوک دل میکنم
جی وو: پس بازم قراره خودتو قربانی کنی! ولی من مطمئنم جیمین اگر بفهمه اونقدر منطقی و آدم حسابی هست که خودش بهت میگه جدا شین
بایول: هرگز!... اصلا این خطا رو نکنی!... جی وو بهم قول بده که این قضیه همینجا دفن میشه و به کسی چیزی نمیگی!
جی وو: باشه بابا... چیزی نمیگم... ولی بازم فک کن... اگر نظرت عوض شد و نتونستی با جیمین صحبت کنی خودم باهاش حرف میزنم
بایول: فکرشم نکن... هر اتفاقیم بیفته من با جیمین ازدواج میکنم
جی وو: قلبت چی؟...
برای جواب دادن به این سوال بغضش گرفت...
بایول: یه بار بهش گوش کردم... چی شد؟...
با دیدن ناراحتیش سریع بلند شد و از روی میز لیوان آب رو برداشت و دستش داد...
روزای آخر بارداریش بود و خیلی حساس شده بود... بیشتر از این ادامه بحث رو صلاح ندید...
جی وو: باشه عزیزم... فراموشش کن...
کف دستشو روی دسته ی مبل گذاشت تا از جاش بلند شه... شکمش کارو سخت کرده بود...
جی وو کمکش کرد...
جی وو: میخوای بری؟
بایول: آره... امروز یکم اعصابم به هم ریخته بود... اومدم یکم باهات درد و دل کنم... حالا دیگه خوبم
جی وو: باشه... رانندت دم دره؟
بایول: آره...
همزمان که کمکش میکرد به سمت در برن ازش سوال کرد...
کلافه از حرفایی که شنیده بود از روی صندلیش پاشد و شروع به راه رفتن توی اتاق کرد...
کف دستاشو به هم کشید و رو به بایول ایستاد...
جی وو: گیجم کردی دختر!... نمیشه که اینطوری باشه!
بایول: حالا که شده!...
نفس عمیقی کشید و رفت کنارش نشست... دستاشو گرفت...
جی وو: منو نگاه کن... من الان به عنوان دوستت باهات صحبت نمیکنم... من الان تراپیست توام... توی مطب نشستیم... پس خوب و دقیق به سوالایی که میپرسم جواب بده!
بایول: باشه
جی وو: خب... تو از جئون جونگکوک جدا شدی چون بهت خیانت کرد... چون خیلی کارای بدی در حقت کرد... و تو ازش متنفر شدی... تا اینجا درسته؟
بایول: درسته
جی وو: بعد از طلاقت تصمیم گرفتی با جیمین باشی چون اون آدمیه که سالهاس بهت علاقه داره و خیلی جنتلمنه... بهتم پیشنهاد ازدواج داده و تو قبول کردی ولی فقط بین جفتتونه... و کسی نمیدونه... فقط منتظری که همین روزا زایمان کنی تا بتونین بعدش عروسی بگیرین
بایول: همینطوره
جی وو: جونگ هون که گاهی پیش توئه و گاهی پیش پدرش... بچه ی دومتونم تا وقتی شیرخواره پیش خودته
بایول: بله... اینام درسته
جی وو: خب دیگه دردت چیه؟ شرکتتونم که پس داد!... چرا همش میگی نمیدونم چیکار کنم؟ ....
سکوت کرد و سرشو پایین انداخت... جی وو از سکوتش ترسید...
جی وو: چرا ساکت شدی؟...
با احتمالی که از ذهنش گذر کرد لرزه به جونش افتاد... آب دهنشو قورت داد و سوال دیگه ای پرسید...
جی وو: بایول... تو... هنوزم از جونگکوک متنفری دیگه... آره؟...
اما بازم با سکوتش مواجه شد... این بار سرشو بلند کرد و به چشمای جی وو خیره شد... شاید منتظر بود که جی وو همه چیزو از نگاهش بخونه...
خنده ای عصبی کرد...
جی وو: سکوتت داره اذیتم میکنه... حرف بزن و بگو که هنوز ازش متنفری!
بایول: نمیتونم...که دروغ بگم!
جی وو: یعنییی چیییی... زده به سرت! آخه تو چجوری میتونی هنوز دوسش داشته باشیییی؟؟؟!!!
بایول: نمیدونم.... نمیدونم!
جی وو: باشه بهتره آرامشمونو حفظ کنیم... آروم باش... اصن فرض کنیم هنوز دوسش داری... خب؟...دیگه ازدواج با جیمین رو کنسل میکنی... هان؟
بایول: شدنی نیست!
جی وو: تو امروز قسم خوردی که منو دیوونه کنی... داری چرت و پرت میگی!
بایول: نه... هیچکدومش چرت و پرت نیست... واقعیه!
جی وو: خب... وقتی تو هنوز عاشق همسر سابقتی پس باید به اون برگردی... یا اگر نمیخوای پیشش برگردی بهتره همینطور تو عمارتتون بمونی و زندگیتو ادامه بدی
بایول: من به جیمین قول دادم باهاش ازدواج کنم... کلی بخاطر دعواهای منو جونگکوک اذیت شد... همش تو دردسر انداختمش... نمیتونم دلشو بشکنم... چیزیو که دارم به تو میگم هیچکس نمیدونه... فقط تو میدونی
جی وو: ولی بایول... تو ته دلت به کس دیگه علاقه داری... به کس دیگه فک میکنی... این درست نیست!
بایول: فراموشش میکنم بلاخره!... کلی آدم تو دنیا هستن که با کسی ازدواج کردن که اول عاشقش نبودن... ولی بعدا بهش علاقمند شدن و زندگی خوبی دارن... درسته جونگکوک تغییر کرده و رفتارشو اصلاح کرده ولی هنوزم جیمین بهترین آدمیه که تا حالا دیدم... خیلیم منو دوس داره
جی وو: از کجا معلوم فراموشش کنی؟ شما دوتا بچه دارین! دوتا وجه مشترک!... که قراره به خاطر اونا هفته ای چن بار همو ببینین!
بایول: اصلا!... لازم نیست حتما ببینمش... بچه ها رو به راننده یه پرستارشون میدم... من توی این چن ماه فرصت نکردم خیلی با جیمین وقت بگذرونم... وقتی بیشتر بشناسمش وابستش میشم و فکرم درگیرش میشه... اونطوری راحت تر از جونگکوک دل میکنم
جی وو: پس بازم قراره خودتو قربانی کنی! ولی من مطمئنم جیمین اگر بفهمه اونقدر منطقی و آدم حسابی هست که خودش بهت میگه جدا شین
بایول: هرگز!... اصلا این خطا رو نکنی!... جی وو بهم قول بده که این قضیه همینجا دفن میشه و به کسی چیزی نمیگی!
جی وو: باشه بابا... چیزی نمیگم... ولی بازم فک کن... اگر نظرت عوض شد و نتونستی با جیمین صحبت کنی خودم باهاش حرف میزنم
بایول: فکرشم نکن... هر اتفاقیم بیفته من با جیمین ازدواج میکنم
جی وو: قلبت چی؟...
برای جواب دادن به این سوال بغضش گرفت...
بایول: یه بار بهش گوش کردم... چی شد؟...
با دیدن ناراحتیش سریع بلند شد و از روی میز لیوان آب رو برداشت و دستش داد...
روزای آخر بارداریش بود و خیلی حساس شده بود... بیشتر از این ادامه بحث رو صلاح ندید...
جی وو: باشه عزیزم... فراموشش کن...
کف دستشو روی دسته ی مبل گذاشت تا از جاش بلند شه... شکمش کارو سخت کرده بود...
جی وو کمکش کرد...
جی وو: میخوای بری؟
بایول: آره... امروز یکم اعصابم به هم ریخته بود... اومدم یکم باهات درد و دل کنم... حالا دیگه خوبم
جی وو: باشه... رانندت دم دره؟
بایول: آره...
همزمان که کمکش میکرد به سمت در برن ازش سوال کرد...
۲۶.۳k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.