Life..
راه پیش رویم را کاملاً میتوانستم ببینم. فقیر بودم و فقیر میماندم. اما دقیقاً پول چیزی نبود که میخواستم. نمیدانستم چه میخواهم. چرا، میدانستم. جایی میخواستم برای مخفی شدن، جایی که کسی مجبور نباشد کاری بکند. فکر اینکه بخواهم کسی بشوم، نهتنها میترساندم، بلکه حالم را هم بد میکرد. تصور اینکه بخواهم وکیل بشوم، نماینده مجلس، مهندس، و هرچیزی شبیه آن از نظر من غیرممکن بود. اینکه ازدواج کنی، بچهدار بشوی، و دردام ساختار خانواده بیوفتی. هرروز بروی سرکاری و برگردی. غیرممکن بود. کارهای مشخصی انجام بدهی، کنار خانواده در یک پیکنیک باشی، در جشن سال نو، در جشن استقلال، روز کارگر، روز مادر... آدم به دنیا میآمد تا این چیزها را تحمل کند و بعد بمیرد؟ ترجیح میدادم یک ظرفشور باشم، شبها تنها به اتاق کوچکم برگردم و آنقدر بنوشم که بهخواب بروم.
۱.۹k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.