رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
پارت ۳۷
گفت ببین: بهت گفتم که اگه دست از سر اون ساحره بر نداری اعضا خانوادت خواهند مرد
گفتم اعضا خوانوادمو کشتی تهدید بعدیت چیه
خوب:کاری میکنم که خودکشی کنی از خونه ساحره برو اون مال ماهه تو خودت هم قرار بود قربانی پدر باشی
ولی بعد ساحره به جای تو پنج نفر رو قربانی کرد تو نجات پیدا کردی بهت نگفت
دوست داری چیزایی از ساحره بدونی که ازش متنفر شی
گفتم خفه شوووووو
منو برگردون به دنیام
خواستم برم بهش حمله کنم که انگار خوردم به یه دیوار غیبی گفت بیخودی تلاش نکن تو در حد ما نیستی و یهو خودمو توی اتاق خودم دیدم از شدت اعصاب خوردی داشتم منفجر میشدمم😡
کاش بمیرم پنج تا انسان بیگناه و خانواده من به خاطر من قربانی شدن الهی بمیرم و شروع کردم به گریه از ساحره حس تنفر پیدا کردم تمام بدبختی های من به خاطر اونه اگه قدرتمند بشم اولین نفری که ازش انتفام میگیرم اون ارشیاهه عوضی و....کاش بمیرم 😭و سرمو رو زانو هام گذاشتم و شروع به گریه کردم
ادامه دارد....
پارت ۳۷
گفت ببین: بهت گفتم که اگه دست از سر اون ساحره بر نداری اعضا خانوادت خواهند مرد
گفتم اعضا خوانوادمو کشتی تهدید بعدیت چیه
خوب:کاری میکنم که خودکشی کنی از خونه ساحره برو اون مال ماهه تو خودت هم قرار بود قربانی پدر باشی
ولی بعد ساحره به جای تو پنج نفر رو قربانی کرد تو نجات پیدا کردی بهت نگفت
دوست داری چیزایی از ساحره بدونی که ازش متنفر شی
گفتم خفه شوووووو
منو برگردون به دنیام
خواستم برم بهش حمله کنم که انگار خوردم به یه دیوار غیبی گفت بیخودی تلاش نکن تو در حد ما نیستی و یهو خودمو توی اتاق خودم دیدم از شدت اعصاب خوردی داشتم منفجر میشدمم😡
کاش بمیرم پنج تا انسان بیگناه و خانواده من به خاطر من قربانی شدن الهی بمیرم و شروع کردم به گریه از ساحره حس تنفر پیدا کردم تمام بدبختی های من به خاطر اونه اگه قدرتمند بشم اولین نفری که ازش انتفام میگیرم اون ارشیاهه عوضی و....کاش بمیرم 😭و سرمو رو زانو هام گذاشتم و شروع به گریه کردم
ادامه دارد....
۵.۱k
۱۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.