Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part2۹
میکائل:من تو یک خانواده ۴نفر به دنیا امدم منو خواهرم دوقلوه بودیم خواهرم اسمش مهناز بود اسمم خودمم میکائل اسممو رو پدربزرگم برام انتخاب کرده بود ما تویی یکی از روستا هایی شمال زندگی میکردیم بابام چوپان بود و یک زمین برنج داشتیم زندگیمون خوب بود مامانم معلم بود و برای همین میرفت شهر و فقط پنجشبه جمعه ها میومد خونه وقتی هم میومد رفتارش به کل عوض میشد و با بابام همیشه دعوا میکرد ۹ سالم ک شد مامانم و بابام از همه دیگ طلاق گرفتن مامانمو منو گرفت و بابام هم مهناز رو مامانم منو اورد شهر اولش منو برد تو یک خونه ک گفت خونه دوستمه ولی کم کم متوجه شدم مامانم صیغه مردی شده و اون خونه مال اونه من توهمون شهر میرفتم مدرسه و همیشه بچه هایی مدرسه منو مسخره میکردن اخه بهم میگفتن مامانت صیغه این اون میشه ۱۳ سالم ک شد همون مردی ک اول صیغه مامانم بود شد بابا ناتنیم مرد خوبی بود ولی من باهاش کنار نمیومدم من یک رفیق داشتم به نام محمد ک باباش پلیس بود و وقتی ک اون مرد میومد خونه من میرفتم خونه محمد و بعدش میرفتیم پاسگاه جای باباش از همون موقع علاقه شدیدی به پلیس شدن داشتم ۱۹ سالم شد ک چون درسم خوب بود شدم پلیس همه درس هامو پرشی خوندم یعنی تو سن ۱۵ سالگی لیسانس داشتم همه تعجب کرده بودن و خب شده بودم نخبه همه درس هارو میخوندم مغزم شده بود درس تو سن ۲۰ سالگی پلیس شدم اول از همه یک سرباز بودم ۲۲ سالم شد شدم
داشت میگفت ک سعید امد تو اتاق
سعید: ببخشید وسط حرف هاتون امدم میکائل حاضر شو میخوایم بریم دکتر شیرین توهم حاظر شو بیا
میکائل: باشه
سعید رفت میکائل روشو طرف من کرد
میکائل: باشه برای فردا بنویسم
شیرین: باشه تو حاظر شو
رفتم حاظر شدم ک میکائل هم حاظر شد دست و پا هایی میکائل بستن
شیرین: چرا دست پاهاشو میبندین؟
میکائل:چون میترسن فرار کنم
سعید: اینجور نیست
میکائل:همنطوره
میکائل ک سوار ماشین میکردیم دیدم مبینا رو میز نوشته امیرعلی هم جلوش وایستاده و دست هاشو رو پاهایی مبینا گذاشته بغضم گرفت و سوار ماشین شدم
رفتیم دکتر چند تا ازمایش گرفتن و امدیم تیمارستان دیدم امیرعلی و مبینا نیستن
شیرین:مبینا امیرعلی کجان؟
سعید:گفتن دوسه روز میرن شمال
شیرین: شمال؟ تنهایی؟
سعید:اره
هیچی نگفتم و رفت تو اتاق میکائل ک رفت اتاقش خودش منم رفتم اتاق خودم تو ایینه به خودم نگاه کردم کمی لباسمو دادم پایین و سوختگی بدنمو دیدم و دلم به حال خودم سوخت
(سه روز بعد)
Part2۹
میکائل:من تو یک خانواده ۴نفر به دنیا امدم منو خواهرم دوقلوه بودیم خواهرم اسمش مهناز بود اسمم خودمم میکائل اسممو رو پدربزرگم برام انتخاب کرده بود ما تویی یکی از روستا هایی شمال زندگی میکردیم بابام چوپان بود و یک زمین برنج داشتیم زندگیمون خوب بود مامانم معلم بود و برای همین میرفت شهر و فقط پنجشبه جمعه ها میومد خونه وقتی هم میومد رفتارش به کل عوض میشد و با بابام همیشه دعوا میکرد ۹ سالم ک شد مامانم و بابام از همه دیگ طلاق گرفتن مامانمو منو گرفت و بابام هم مهناز رو مامانم منو اورد شهر اولش منو برد تو یک خونه ک گفت خونه دوستمه ولی کم کم متوجه شدم مامانم صیغه مردی شده و اون خونه مال اونه من توهمون شهر میرفتم مدرسه و همیشه بچه هایی مدرسه منو مسخره میکردن اخه بهم میگفتن مامانت صیغه این اون میشه ۱۳ سالم ک شد همون مردی ک اول صیغه مامانم بود شد بابا ناتنیم مرد خوبی بود ولی من باهاش کنار نمیومدم من یک رفیق داشتم به نام محمد ک باباش پلیس بود و وقتی ک اون مرد میومد خونه من میرفتم خونه محمد و بعدش میرفتیم پاسگاه جای باباش از همون موقع علاقه شدیدی به پلیس شدن داشتم ۱۹ سالم شد ک چون درسم خوب بود شدم پلیس همه درس هامو پرشی خوندم یعنی تو سن ۱۵ سالگی لیسانس داشتم همه تعجب کرده بودن و خب شده بودم نخبه همه درس هارو میخوندم مغزم شده بود درس تو سن ۲۰ سالگی پلیس شدم اول از همه یک سرباز بودم ۲۲ سالم شد شدم
داشت میگفت ک سعید امد تو اتاق
سعید: ببخشید وسط حرف هاتون امدم میکائل حاضر شو میخوایم بریم دکتر شیرین توهم حاظر شو بیا
میکائل: باشه
سعید رفت میکائل روشو طرف من کرد
میکائل: باشه برای فردا بنویسم
شیرین: باشه تو حاظر شو
رفتم حاظر شدم ک میکائل هم حاظر شد دست و پا هایی میکائل بستن
شیرین: چرا دست پاهاشو میبندین؟
میکائل:چون میترسن فرار کنم
سعید: اینجور نیست
میکائل:همنطوره
میکائل ک سوار ماشین میکردیم دیدم مبینا رو میز نوشته امیرعلی هم جلوش وایستاده و دست هاشو رو پاهایی مبینا گذاشته بغضم گرفت و سوار ماشین شدم
رفتیم دکتر چند تا ازمایش گرفتن و امدیم تیمارستان دیدم امیرعلی و مبینا نیستن
شیرین:مبینا امیرعلی کجان؟
سعید:گفتن دوسه روز میرن شمال
شیرین: شمال؟ تنهایی؟
سعید:اره
هیچی نگفتم و رفت تو اتاق میکائل ک رفت اتاقش خودش منم رفتم اتاق خودم تو ایینه به خودم نگاه کردم کمی لباسمو دادم پایین و سوختگی بدنمو دیدم و دلم به حال خودم سوخت
(سه روز بعد)
۶.۳k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.