فصل اول،قسمت دوم:
فصل اول،قسمت دوم:
فرار
ناسلامتی ماه ها بود برای این فرار نقشه میکشید کور کورانه راهش را باز کرد بعد از مدتی بنظر طولانی ترین لحظه عمرش بود به دیوار عمارت برخورد کرد:«اخخخخخخخخخ درد دارعععع» صدایی از پشت سر بلند شد:«هی هی تو هم شنیدی؟» نزدیک بود که گیر بیوفتد:«تو هر شب همینو میگی خسته نشدی انقدر توهم میزنی؟» بله این دو صدا متعلق به گارد محافظتی خانوادهاش بود خانواده رایست همین الان باید میرفت به دیوار دست کشید سوراخ را پیدا کرد قرار بود از توی همین سوراخ بیرون برود کیفش را به بیرون هل داد و خودش هم رد شد حتی برای او که همهی خدمتکار ها میگفتند لاغر و نحیف است هم تنگ بود رد شد لباسش کمی خاکی شده بود بلند شد ایستاد کیفش را برداشت خودش را تکاند و بدون لحظهای درنگ دوید میدانست اگر کسی از پنجره عمارت نگاه کند حتما او را میبیند باید به جنگل میرسید از دور جنگل معلوم بو صدا هایی که از آن میآمد، بوی شبنم و حس تازگی همه اینها گواه از آزادی او میداد همان نور طلایی تمام بدنش را در بر گرفت با اینکه تا به جنگل برسد زمان زیادی مانده بود ولی الان در جنگل بود برایش مهم نبود این اتفاق زیاد افتاده بود نمیدانست کدام طرف برود فقط میدوید نباید از مرز رد میشد ولی چارهای نبود وگرنه برادرش پیدایش میکرد
______________________________
ببخشید امروز نمیتونم زیاد پارت بنویسم ولی فردا پارت بعدی رو آپلود میکنم
#رمان
#علمی_تخیلی
#فانتزی
فرار
ناسلامتی ماه ها بود برای این فرار نقشه میکشید کور کورانه راهش را باز کرد بعد از مدتی بنظر طولانی ترین لحظه عمرش بود به دیوار عمارت برخورد کرد:«اخخخخخخخخخ درد دارعععع» صدایی از پشت سر بلند شد:«هی هی تو هم شنیدی؟» نزدیک بود که گیر بیوفتد:«تو هر شب همینو میگی خسته نشدی انقدر توهم میزنی؟» بله این دو صدا متعلق به گارد محافظتی خانوادهاش بود خانواده رایست همین الان باید میرفت به دیوار دست کشید سوراخ را پیدا کرد قرار بود از توی همین سوراخ بیرون برود کیفش را به بیرون هل داد و خودش هم رد شد حتی برای او که همهی خدمتکار ها میگفتند لاغر و نحیف است هم تنگ بود رد شد لباسش کمی خاکی شده بود بلند شد ایستاد کیفش را برداشت خودش را تکاند و بدون لحظهای درنگ دوید میدانست اگر کسی از پنجره عمارت نگاه کند حتما او را میبیند باید به جنگل میرسید از دور جنگل معلوم بو صدا هایی که از آن میآمد، بوی شبنم و حس تازگی همه اینها گواه از آزادی او میداد همان نور طلایی تمام بدنش را در بر گرفت با اینکه تا به جنگل برسد زمان زیادی مانده بود ولی الان در جنگل بود برایش مهم نبود این اتفاق زیاد افتاده بود نمیدانست کدام طرف برود فقط میدوید نباید از مرز رد میشد ولی چارهای نبود وگرنه برادرش پیدایش میکرد
______________________________
ببخشید امروز نمیتونم زیاد پارت بنویسم ولی فردا پارت بعدی رو آپلود میکنم
#رمان
#علمی_تخیلی
#فانتزی
۱.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.