p:²⁸
روی کاناپه نشسته و سرش توی یسری کاغذه و اصلا نگاهش این ور نیست...برگشتم سمت همون دختر کوچولو و نگاش کردم ..اخ قلبم ...چقد خوردنیه ...چشماش اندازه دو تا قابلمه .... چه توصیف قشنگی ...منظورم اینه درشت و خوشگل ...با اون لپ های قرمز نازش....یه پیرهن سفید ک تا زیر زانوش میرفت و موهای خرگوشیش....
.... : سلام
ویییی دلم میخواد قورتش بدم ...با اون سلام گفتنش...
ا/ت :سلام عسلم....تو چقدر نازی...میشه بیای بغلم ...
اروم بدون اینکه چیزی بگه اومد نشست توی بغلم و منم تا تونستم چلوندمش ....لپش و بوسیدم ....چقد بوی خوبی میداد ...ادم ازش سیر نمیشد ...همه بچه ها بوی خوبی میدن ...همیشه رابطه ام با بچه ها خوب بود ...دوستشون داشتم چون پاکن ....بی ریا و مهربون ...
ا/ت:ببینم خوشگلم اسمت چیه...
.... :اسمم نیکیتاعه
ا/ت:وییی اسمتم مثل خودت نازه ....دوست داری باهم دوست باشیم..
با یه ذوقی گفت:خیلی ..
با لبخند گفتم:پس باشه
نیکیتا:یعنی الان ما با هم دوستیم ؟
ا/ت:اره قند عسلم دوست دوستیم
با یه خنده نخودی گفت:ولی تو قبلا اصلا با من حرف نمیزدی ....
ا/ت:من...؟!
نیکیتا:اره...تازه یه بار بهت گفتم میای بازی کنیم اما تو فقط از کنارم رد سدی....
ا/ت:اما...اخه من ک تا حالا ترو ندیدیم ....اولین بار میبینمت
نیکیتا:از اون موقع ها خیلی میگذره ....تو خیلی خوسگل تر سدی تازه رنگ موهاتم با چسمات فرق کرده ....ولی ما دیگ باهم دوستیم مگه ن ؟
با گیجی و منگی از حرفای نیکیتا در جوابش سرشو بوسیدمو گفت: ا...اره معلومه گلم
این دختر بچه چی میگه ....من ؟...رنگ موهام؟!....متوجه نمیشم اخه...قبل از اینکه وقت فکر کردن بیشتر داشته باشم ...با شنیدن صدای تهیونگ سرمو گرفتم بالا...ک از روی کاناپه بلند شده بود به نیکیتا ک روی پای من نشسته بود نگاه کرد اسمش و صدا زد
نیکیتا:بله داداس تهیونگ
تهیونگ: دوست داری بری پیش داداش جین فک کنم باید توی اتاقش باشه
نیکیتا با یه ذوقی از جاش پرید و از تخت رفت پایین...
نیکیتا:راس میگی....
تهیونگ با لبخند گفت:معلومه ...بدو برو پیشش..
نیکیتا دوید ک بره اما برگشت سمت من و گفت:خدافظ ا/ت...بعدا میبینمت ...
منم با لبخند گفتم:خدافظ خوشگلم...
بعدم با اون کفشای خوشگلش و صدای تق تقش دوید رفت ....من موندم و اون حرفای نامفهومی ک نیکیتا زد ..نگاه های دیشب جیهوپ ک انگار دنبال یه چیزی توی چهرم میگشت....
لب باز کردم ک بپرسم : نیکیتا داشت راجب چی....
اما قبل از اینکه چیزی بگم جوابمو داد...
تهیونگ:اون بچه اس حرفاشو جدی نگیر...
اما اخه چطور....حرفاش یه چیزایی و میگفت اما نمیشد از حرفاش چیزی رو مشخص کرد...
تهیونگ:الانم پاشو بریم پایین سر میز...
بی حرف سمت سرویس رفتم و بعد از انجام دادن کارام اومدم بیرون باید لباس عضو میکردم ...در کمد و باز کردم ...اینا دیگ چین ...عجب لباسایی همشون خوشگل بودن ...جالب اینجا بود ک هم سایز من ...یکیو انتخاب کردم ...یاسی رنگ بود ..یه پیرهن ک استیناش روی بازو هام میفتاد و باعث میشد سرشونم کاملا معلوم باشه ....تا کمر جذب بود از کمر به پایین حالت چین داشت ..ک تا زیر زانوهام میرفت ...پوشیدمش ...واقعا قشنگ بود خیلی ....شکمم هنوز بخاطر وجود بچه ی خوشگلم جلو نیومده بود برای همین میتونستم هنوز از این لباسا بپوشم ....ولی سرشونم یکم زیادی لخته ....هممم...بزار موهام و باز کنم.....الان بهتر شد ...موهام نسبتا تا کمر بود و مشکی رنگ درست مثل مامانم ...ندیدمش ولی بابام همیشه میگفت.....رفتم سمت اینه یه عالمه وسیله اینجا بود ...وسایل ارایشی اممم ...شاید فقط یه رژ ....ک اروم روی لبم زدم و خوش رنگ شد ...از اونجایی ک فضولم در تک تک کشو ها رو باز کردم و دید زدمشون ...اخرم یه چیز خوشگل پیدا کردم به زنجیر با نمک مثل قسمتی از پازل...اروم انداختمش دور گردنم...کارم ک تموم شد از اتاق زدم بیرون و همنطور ک دستم روی شکمم بود ...
گفتم:مامانی جونم هر موقع حس کردی جات تنگه بهم بگو باشهه
.... : سلام
ویییی دلم میخواد قورتش بدم ...با اون سلام گفتنش...
ا/ت :سلام عسلم....تو چقدر نازی...میشه بیای بغلم ...
اروم بدون اینکه چیزی بگه اومد نشست توی بغلم و منم تا تونستم چلوندمش ....لپش و بوسیدم ....چقد بوی خوبی میداد ...ادم ازش سیر نمیشد ...همه بچه ها بوی خوبی میدن ...همیشه رابطه ام با بچه ها خوب بود ...دوستشون داشتم چون پاکن ....بی ریا و مهربون ...
ا/ت:ببینم خوشگلم اسمت چیه...
.... :اسمم نیکیتاعه
ا/ت:وییی اسمتم مثل خودت نازه ....دوست داری باهم دوست باشیم..
با یه ذوقی گفت:خیلی ..
با لبخند گفتم:پس باشه
نیکیتا:یعنی الان ما با هم دوستیم ؟
ا/ت:اره قند عسلم دوست دوستیم
با یه خنده نخودی گفت:ولی تو قبلا اصلا با من حرف نمیزدی ....
ا/ت:من...؟!
نیکیتا:اره...تازه یه بار بهت گفتم میای بازی کنیم اما تو فقط از کنارم رد سدی....
ا/ت:اما...اخه من ک تا حالا ترو ندیدیم ....اولین بار میبینمت
نیکیتا:از اون موقع ها خیلی میگذره ....تو خیلی خوسگل تر سدی تازه رنگ موهاتم با چسمات فرق کرده ....ولی ما دیگ باهم دوستیم مگه ن ؟
با گیجی و منگی از حرفای نیکیتا در جوابش سرشو بوسیدمو گفت: ا...اره معلومه گلم
این دختر بچه چی میگه ....من ؟...رنگ موهام؟!....متوجه نمیشم اخه...قبل از اینکه وقت فکر کردن بیشتر داشته باشم ...با شنیدن صدای تهیونگ سرمو گرفتم بالا...ک از روی کاناپه بلند شده بود به نیکیتا ک روی پای من نشسته بود نگاه کرد اسمش و صدا زد
نیکیتا:بله داداس تهیونگ
تهیونگ: دوست داری بری پیش داداش جین فک کنم باید توی اتاقش باشه
نیکیتا با یه ذوقی از جاش پرید و از تخت رفت پایین...
نیکیتا:راس میگی....
تهیونگ با لبخند گفت:معلومه ...بدو برو پیشش..
نیکیتا دوید ک بره اما برگشت سمت من و گفت:خدافظ ا/ت...بعدا میبینمت ...
منم با لبخند گفتم:خدافظ خوشگلم...
بعدم با اون کفشای خوشگلش و صدای تق تقش دوید رفت ....من موندم و اون حرفای نامفهومی ک نیکیتا زد ..نگاه های دیشب جیهوپ ک انگار دنبال یه چیزی توی چهرم میگشت....
لب باز کردم ک بپرسم : نیکیتا داشت راجب چی....
اما قبل از اینکه چیزی بگم جوابمو داد...
تهیونگ:اون بچه اس حرفاشو جدی نگیر...
اما اخه چطور....حرفاش یه چیزایی و میگفت اما نمیشد از حرفاش چیزی رو مشخص کرد...
تهیونگ:الانم پاشو بریم پایین سر میز...
بی حرف سمت سرویس رفتم و بعد از انجام دادن کارام اومدم بیرون باید لباس عضو میکردم ...در کمد و باز کردم ...اینا دیگ چین ...عجب لباسایی همشون خوشگل بودن ...جالب اینجا بود ک هم سایز من ...یکیو انتخاب کردم ...یاسی رنگ بود ..یه پیرهن ک استیناش روی بازو هام میفتاد و باعث میشد سرشونم کاملا معلوم باشه ....تا کمر جذب بود از کمر به پایین حالت چین داشت ..ک تا زیر زانوهام میرفت ...پوشیدمش ...واقعا قشنگ بود خیلی ....شکمم هنوز بخاطر وجود بچه ی خوشگلم جلو نیومده بود برای همین میتونستم هنوز از این لباسا بپوشم ....ولی سرشونم یکم زیادی لخته ....هممم...بزار موهام و باز کنم.....الان بهتر شد ...موهام نسبتا تا کمر بود و مشکی رنگ درست مثل مامانم ...ندیدمش ولی بابام همیشه میگفت.....رفتم سمت اینه یه عالمه وسیله اینجا بود ...وسایل ارایشی اممم ...شاید فقط یه رژ ....ک اروم روی لبم زدم و خوش رنگ شد ...از اونجایی ک فضولم در تک تک کشو ها رو باز کردم و دید زدمشون ...اخرم یه چیز خوشگل پیدا کردم به زنجیر با نمک مثل قسمتی از پازل...اروم انداختمش دور گردنم...کارم ک تموم شد از اتاق زدم بیرون و همنطور ک دستم روی شکمم بود ...
گفتم:مامانی جونم هر موقع حس کردی جات تنگه بهم بگو باشهه
۱۷۴.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.