زمان عشق گذشت : پارت سه
ا.ت:اولا دختر خودمه دوما داشتین با خانومتون عشق بازی میکردین.
کوک:مسخره نباش.اون دختر منم هست باید بهم میگفتی..گذشته رو کنار بزار..برای بچمونم که شده باید برگردی به من.
ا.ت:که دوباره بد بخت شم،ها؟که دوباره بگی اشتباه بوده؟هق که دوباره هق بگی دیگه نمیتونیم و از اول هق نباید شروعش میکردیم؟
کنترل اشکام دسته خودم نبود همینجور میریخت.کوک اروم اومد جلو و بغلم کرد.
کوک:همه ی ادما اشتباه میکنن.منم..منم اشتباه کردم..بزرگترین اشتباهم این بود که تو رو از دست دادم..دیگه این اشتباهو تکرار نمیکنم...
ا.ت:ولم کن.. هق تو حتی نمیخاستی بچت از من باشه..
کوک:تو چی..تو میخاستی؟
ا.ت:نهههه هق..
کوک:پس چرا اسمشو گذاشتی جیناااا(داد)
*فلش بک چند سال پیش وقتی کوک و ا.ت باهم بودن
کوک:عشقم..بنظرت وقتش نیست که بچه داشته باشیم؟
ا.ت:اگه بچه دار شیم تو اونو بیشتر از من دوست داشته باشی چی؟
کوک: هیچی دیگه اونو از تو بیشتر دوست دارم.
ا.ت یه نیشگون گنده از دست کوک گرفت.
کوک:عاییی..احمق معلومه من تورو بیشتر از همه ی دنیا دوست دارممم
ا.ت:حالا خوب شد
کوک:ولی حرفم شوخی نبود..اصن بیا الان انجامش بدیممم
ا.ت:یاااااا کوک برو اونور نزدیکم نشوووووووووو..نمیخامممم
کوک: بالاخره که بچه دار میشیممم(زبون در اورد)
ا.ت:عمراااا
کوک:اگه پسر بود باید اسمش جونهو باشه اگه هم دختر بود جینااا
ا.ت:نخیر خودم اسم بچه هامو انتخاب میکنم.
کوک:پس قراره بچه دار شیم.(چشمک)
*پایان فلش بک
ا.ت:.....
فقط گریه میکردم.و کوک محکمتر بغلم میکرد.
کوک: میدونم هنوز دوسم داری احمق پس سعی نکن قایمش کنی..
ا.ت:کوک...هق کوک من...من
حرفم با برخورد لبای کوک به لبام قطع شد...با صدای گریه ی جینا ازش جدا شدم و رفتم سمت اتاق جینا..اشکامو پاک کردم و جینا رو بغل کردم.. لباسمو بالا زدم تا بهش شیر بدم که کوک اومد تو اتاق و لبخند میزد و نگاهمون میکرد اما بهش توجهی نکردمو به جینا نگاه میکردم..
کوک:اوی جئون جینا قبل از تو اونی که میخوری ماله من بود
جینا سرشو به سمت کوک برگردوند و با ذوق نگاش میکرد..یه لحظه انگار میخاست حرف بزنه..
جینا:ابااا
چشمام گرد شدو بهش نگاه میکردم که کوک اونو از بغلم گرفتو بوس بارونش کرد.
کوک:افریننن دوباره بگووو ببینمم
پشمام ریخت اینهمه مدت خودمو جر دادم که یبار بگه اوما نگفت یه روز کوک رو دید بهش میگه ابااااا خدایااااا...لباسمو درست کردم و رفتم پایین تا وسایل جینا رو جمع و جور کنم..امروز قرار بود مامانم بیاد کمکم کنه چون امشب قرار بود بچه های اکیپ بیان خونه ی ما..سه می هم زود تر میاد تا کمکم کنه.پذیرایی رو که مرتب کردم برگشتم اتاق جینا اما نبود یه لحظه قلبم ایستاد..رفتم اتاق خودم که دیدم هم کوک و هم جینا رو تخت خابیدن، به کوک توجهی نکردم ولی دلم نیومد جینا رو بیدار کنم ببرمش حموم.. رفتم پایین که زنگ در خورد..مامان و سه می باهم اومده بودن..خدایا الان به مامان چی بگم بگم کوک اومده اینجا الانم تو اتاقم خابه؟سه می خدا لعنتت کنه میدونم همش کار تو بود..
سه می:سلام ا.ت تنهایی؟
ا.ت:کسی باید پیشم باشه؟
سه می:ه..هیچی هه هه😅
مامان: سلام دخترم خوبی
ا.ت:سلام مامان خوبم تو چطوری
مامان:تو رو دیدم بهتر شدم..راستی جینا کجاست؟
دستپاچه گفتم:تازه خابیده..
مامان:باشه، بریم اشپز خونه غذا ها رو درست کنیم.
رفتیم اشپز خونه کلی غذا درست کردیم همش ذهنم میرفت سمت کوک که نکنه یه دفعه از اتاق بیاد بیرون..بالاخره کار غذاها تموم شد ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر بود..
مامان:خوب من دیگه برم عزیزم مراقب خودتون باش
ا.ت: حداقل بشین یه قهوه بخور بعد برو
مامان:زود قهوه رو بیار میخام برم خونه
ا.ت:باشه برو تو پذیرایی بشین.
پذیرایی خونم یه پله ی بلند سمت بالا داره که به اتاق منو جینا میخوره..
قهوه رو درست کردم و برا سه می و مامان بردم و خودمم نشستم کنارشون تا قهوه رو بخورم که یهو صدای کوک از اتاقم بلند شددددد شتتتتت الان وقتش نبوددددد!!!
کوک:مسخره نباش.اون دختر منم هست باید بهم میگفتی..گذشته رو کنار بزار..برای بچمونم که شده باید برگردی به من.
ا.ت:که دوباره بد بخت شم،ها؟که دوباره بگی اشتباه بوده؟هق که دوباره هق بگی دیگه نمیتونیم و از اول هق نباید شروعش میکردیم؟
کنترل اشکام دسته خودم نبود همینجور میریخت.کوک اروم اومد جلو و بغلم کرد.
کوک:همه ی ادما اشتباه میکنن.منم..منم اشتباه کردم..بزرگترین اشتباهم این بود که تو رو از دست دادم..دیگه این اشتباهو تکرار نمیکنم...
ا.ت:ولم کن.. هق تو حتی نمیخاستی بچت از من باشه..
کوک:تو چی..تو میخاستی؟
ا.ت:نهههه هق..
کوک:پس چرا اسمشو گذاشتی جیناااا(داد)
*فلش بک چند سال پیش وقتی کوک و ا.ت باهم بودن
کوک:عشقم..بنظرت وقتش نیست که بچه داشته باشیم؟
ا.ت:اگه بچه دار شیم تو اونو بیشتر از من دوست داشته باشی چی؟
کوک: هیچی دیگه اونو از تو بیشتر دوست دارم.
ا.ت یه نیشگون گنده از دست کوک گرفت.
کوک:عاییی..احمق معلومه من تورو بیشتر از همه ی دنیا دوست دارممم
ا.ت:حالا خوب شد
کوک:ولی حرفم شوخی نبود..اصن بیا الان انجامش بدیممم
ا.ت:یاااااا کوک برو اونور نزدیکم نشوووووووووو..نمیخامممم
کوک: بالاخره که بچه دار میشیممم(زبون در اورد)
ا.ت:عمراااا
کوک:اگه پسر بود باید اسمش جونهو باشه اگه هم دختر بود جینااا
ا.ت:نخیر خودم اسم بچه هامو انتخاب میکنم.
کوک:پس قراره بچه دار شیم.(چشمک)
*پایان فلش بک
ا.ت:.....
فقط گریه میکردم.و کوک محکمتر بغلم میکرد.
کوک: میدونم هنوز دوسم داری احمق پس سعی نکن قایمش کنی..
ا.ت:کوک...هق کوک من...من
حرفم با برخورد لبای کوک به لبام قطع شد...با صدای گریه ی جینا ازش جدا شدم و رفتم سمت اتاق جینا..اشکامو پاک کردم و جینا رو بغل کردم.. لباسمو بالا زدم تا بهش شیر بدم که کوک اومد تو اتاق و لبخند میزد و نگاهمون میکرد اما بهش توجهی نکردمو به جینا نگاه میکردم..
کوک:اوی جئون جینا قبل از تو اونی که میخوری ماله من بود
جینا سرشو به سمت کوک برگردوند و با ذوق نگاش میکرد..یه لحظه انگار میخاست حرف بزنه..
جینا:ابااا
چشمام گرد شدو بهش نگاه میکردم که کوک اونو از بغلم گرفتو بوس بارونش کرد.
کوک:افریننن دوباره بگووو ببینمم
پشمام ریخت اینهمه مدت خودمو جر دادم که یبار بگه اوما نگفت یه روز کوک رو دید بهش میگه ابااااا خدایااااا...لباسمو درست کردم و رفتم پایین تا وسایل جینا رو جمع و جور کنم..امروز قرار بود مامانم بیاد کمکم کنه چون امشب قرار بود بچه های اکیپ بیان خونه ی ما..سه می هم زود تر میاد تا کمکم کنه.پذیرایی رو که مرتب کردم برگشتم اتاق جینا اما نبود یه لحظه قلبم ایستاد..رفتم اتاق خودم که دیدم هم کوک و هم جینا رو تخت خابیدن، به کوک توجهی نکردم ولی دلم نیومد جینا رو بیدار کنم ببرمش حموم.. رفتم پایین که زنگ در خورد..مامان و سه می باهم اومده بودن..خدایا الان به مامان چی بگم بگم کوک اومده اینجا الانم تو اتاقم خابه؟سه می خدا لعنتت کنه میدونم همش کار تو بود..
سه می:سلام ا.ت تنهایی؟
ا.ت:کسی باید پیشم باشه؟
سه می:ه..هیچی هه هه😅
مامان: سلام دخترم خوبی
ا.ت:سلام مامان خوبم تو چطوری
مامان:تو رو دیدم بهتر شدم..راستی جینا کجاست؟
دستپاچه گفتم:تازه خابیده..
مامان:باشه، بریم اشپز خونه غذا ها رو درست کنیم.
رفتیم اشپز خونه کلی غذا درست کردیم همش ذهنم میرفت سمت کوک که نکنه یه دفعه از اتاق بیاد بیرون..بالاخره کار غذاها تموم شد ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر بود..
مامان:خوب من دیگه برم عزیزم مراقب خودتون باش
ا.ت: حداقل بشین یه قهوه بخور بعد برو
مامان:زود قهوه رو بیار میخام برم خونه
ا.ت:باشه برو تو پذیرایی بشین.
پذیرایی خونم یه پله ی بلند سمت بالا داره که به اتاق منو جینا میخوره..
قهوه رو درست کردم و برا سه می و مامان بردم و خودمم نشستم کنارشون تا قهوه رو بخورم که یهو صدای کوک از اتاقم بلند شددددد شتتتتت الان وقتش نبوددددد!!!
۶۳.۵k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.