★MR.JK
Part ⁵
-اوه..خدای من!
...
باور کردنش برام سخته اینکه دوتامون یه حسو داشتیم
یک احساس گمنام
عجیب
غیر قابل کنترل
غیر قابل تحمل
..
زبونم بند اومده..
جالبیشم اینه که انتظار نداشتم زنده باشم
یا حتی الان داری به حرفام گوش میدی با اینکه صدرصد مطمئن بودم الان داری خون منو تمیز میکنی
وقتی تفنگو با خشابی پر رو به روی پیشونیم قرار دادی
کنترلی روی رفتارام و حرکاتم نداشتم..
درسته فقط دستمو محاصره کرده بودی و میتونستم با پاهام از خودم دفاع کنم..
ولی این احساس به هیچ وج این اجازه رو بهم نمیداد..
این احساس یا یه صدای ناآشنا فریاد میزد تو ذهنم..حرفای بیمفهوم و تکرارُ تکرار
بدنم خشک شده بود
نفسام به طرز عجیبی وایساده بودند کاملا بی اختیار
هیچ کنترلی نداشتم..
تنها کاری که میتونستم انجام بدم خیره شدن به چ..چشمات بود!؛
هرچند..فقط ضرر بود،
آه..درسته
همین قدر غیرعادی.
ویو دایون
وقتی شروع به حرف زدن کرد
انگاری روحی تو جسمم وجود نداشت
مغزم خالی شده بود
گوشام زمزمه هایی پراکنده حس میکردن..
انگار یه وزن سنگینی روم بود که بعد تک تک کلماتش خالی میشدن
سرم گیج میرفت و چشمام سیاهی
این احساسی که با تمام وجودم حسش میکردم کمی از آرامشی غیر منتظره نبود!
ولی دوست داشتم هرچه سریعتر از این حس خلاص شم..
دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم که «تمومش کن»
نمیتونستم لبام رو حرکت بدم و از زیر زبونم چیزی رو بفهمونم
هیچ کاری برام انجام شدنی نبود
انگار فقط یه درد تو وجودت بود ولی با ظاهری فرشته گونه
نمیدونستم چه کاری از دستم برمیاد تا بتونم به حرف بیام
-هیییی دایون!! تو خوبی؟
انگار فکرت جای دیگس!؟
+(اَه..لعنتی؛)
ااممم..آ..آر..آره..آ..آره م.مم من خوبم..
داشتم به حرفات فکر می کردم..
یزره درکشون غیرعادیه..
-اوه میفهمم..
مشکلی نیست؛
...
الان بهتری؟
+او آره آره من خوبم
- خوبه..
...
________________
خب خب..جررررر خوردم تا مغزمو تو این ساعت به کار بندازم
به بزرگیِ خودتون ببخشید دیگه😔
نظرتون؟ حمایت؟~
-اوه..خدای من!
...
باور کردنش برام سخته اینکه دوتامون یه حسو داشتیم
یک احساس گمنام
عجیب
غیر قابل کنترل
غیر قابل تحمل
..
زبونم بند اومده..
جالبیشم اینه که انتظار نداشتم زنده باشم
یا حتی الان داری به حرفام گوش میدی با اینکه صدرصد مطمئن بودم الان داری خون منو تمیز میکنی
وقتی تفنگو با خشابی پر رو به روی پیشونیم قرار دادی
کنترلی روی رفتارام و حرکاتم نداشتم..
درسته فقط دستمو محاصره کرده بودی و میتونستم با پاهام از خودم دفاع کنم..
ولی این احساس به هیچ وج این اجازه رو بهم نمیداد..
این احساس یا یه صدای ناآشنا فریاد میزد تو ذهنم..حرفای بیمفهوم و تکرارُ تکرار
بدنم خشک شده بود
نفسام به طرز عجیبی وایساده بودند کاملا بی اختیار
هیچ کنترلی نداشتم..
تنها کاری که میتونستم انجام بدم خیره شدن به چ..چشمات بود!؛
هرچند..فقط ضرر بود،
آه..درسته
همین قدر غیرعادی.
ویو دایون
وقتی شروع به حرف زدن کرد
انگاری روحی تو جسمم وجود نداشت
مغزم خالی شده بود
گوشام زمزمه هایی پراکنده حس میکردن..
انگار یه وزن سنگینی روم بود که بعد تک تک کلماتش خالی میشدن
سرم گیج میرفت و چشمام سیاهی
این احساسی که با تمام وجودم حسش میکردم کمی از آرامشی غیر منتظره نبود!
ولی دوست داشتم هرچه سریعتر از این حس خلاص شم..
دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم که «تمومش کن»
نمیتونستم لبام رو حرکت بدم و از زیر زبونم چیزی رو بفهمونم
هیچ کاری برام انجام شدنی نبود
انگار فقط یه درد تو وجودت بود ولی با ظاهری فرشته گونه
نمیدونستم چه کاری از دستم برمیاد تا بتونم به حرف بیام
-هیییی دایون!! تو خوبی؟
انگار فکرت جای دیگس!؟
+(اَه..لعنتی؛)
ااممم..آ..آر..آره..آ..آره م.مم من خوبم..
داشتم به حرفات فکر می کردم..
یزره درکشون غیرعادیه..
-اوه میفهمم..
مشکلی نیست؛
...
الان بهتری؟
+او آره آره من خوبم
- خوبه..
...
________________
خب خب..جررررر خوردم تا مغزمو تو این ساعت به کار بندازم
به بزرگیِ خودتون ببخشید دیگه😔
نظرتون؟ حمایت؟~
۱۳.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.