بهی قمار پارت 32
بهای قمار
پارت 32
صدا اکو میشد
( تو لیاقت هیچکسو نداری ! )
گریه میکرد و در حالی که دامن مادرش ک
رو گرفته بود التماس میکرد تا ترکش نکنه
¥ اومااا ...
همون پسر بچه 8 ساله که حالا در حضور مادرش بود ... و میتونست حس کنه مادرش چقدر از دستش عصبانیه
مادرش دامنش رو از لای انگاشتای فشره شده اش بیرون کشید ...
( تو لایق عشق هیچ کس نیستی عوضی ! )
( هیچ کس تو رو از ته قلبش دوست نخواهد داشت )
***
با نفس نفس از خواب پرید اما با دیدن قیافه غرق در خواب و ارامش لیرا اروم شد و نفس عمیقی کشید ...
شاید مادرش اشتباه میکرد !
بلاخره ... بالاخره یکی پیدا شده بود که شاید یونگیو از ته قلبش دوست داشت ... یا شاید یونگی اونو دوست داشت !
¥ اشتباه میکنی اوما !
اروم روی بدن غرق در خواب لیرا خم شد دو طرف گونشو گرفت و فکشو کج کرد و لباشو محاصره کرد و شروع به مکیدن کرد ...
****
با حس گرمی و خیسی چیزی روی لبش کم کم چشماشو باز کرد ...
با دیدن یه جفت چشم خاکستری و مردمک مشکی براقی که حالا میتونست قسم بخوره توی حلقش بودن تازه متوجه موقعیتش شد...
یونگی نفس کم اورد و ازش جدا شد ...
¥ یااا این قبول نیست زیادی خوشمزه بود !
لیرا خواست بلند شه که یونگی جلوشو گرفت
¥ کجا ؟
- میرم صبحونه بخورم !
یونگی پوزخندی زد
¥ منم همینطور !
- خب پس بیا با هم...
یا حمله ور شد یونگی به سمت لباش دیگه نتونست حرفشو ادامه بده ...
با ولع به بوسیدنش ادامه میداد ...
لیرا با دستش سینه یونگیو به سمت عقب هل داد ...
یونگی با تعجب بهش خیره شد و با اخم ریزی کرد
¥ مشکل چیه ؟
صورت لیرا بی حس شد ...
اب دهنشو قورت داد تا حرفشو محکم بزنه
- یونگیا ...
با نگاه نا مفهومی بهش خیره شد
¥ ؟
- میشه اینکارارو نکنی ؟!... تو دوست دختر داری ... اونم توی همین چند تا اتاق بغلی !
اخمای یونگی توی هم رفت و این همون چیزی بود که لیرا میخاست ...
به چشمای لیرا خیره شد
¥ اون دیگه دوست دخترم نیست ...
نقشه اش گرفته بود !
- خب منم نیستم !
پارت 32
صدا اکو میشد
( تو لیاقت هیچکسو نداری ! )
گریه میکرد و در حالی که دامن مادرش ک
رو گرفته بود التماس میکرد تا ترکش نکنه
¥ اومااا ...
همون پسر بچه 8 ساله که حالا در حضور مادرش بود ... و میتونست حس کنه مادرش چقدر از دستش عصبانیه
مادرش دامنش رو از لای انگاشتای فشره شده اش بیرون کشید ...
( تو لایق عشق هیچ کس نیستی عوضی ! )
( هیچ کس تو رو از ته قلبش دوست نخواهد داشت )
***
با نفس نفس از خواب پرید اما با دیدن قیافه غرق در خواب و ارامش لیرا اروم شد و نفس عمیقی کشید ...
شاید مادرش اشتباه میکرد !
بلاخره ... بالاخره یکی پیدا شده بود که شاید یونگیو از ته قلبش دوست داشت ... یا شاید یونگی اونو دوست داشت !
¥ اشتباه میکنی اوما !
اروم روی بدن غرق در خواب لیرا خم شد دو طرف گونشو گرفت و فکشو کج کرد و لباشو محاصره کرد و شروع به مکیدن کرد ...
****
با حس گرمی و خیسی چیزی روی لبش کم کم چشماشو باز کرد ...
با دیدن یه جفت چشم خاکستری و مردمک مشکی براقی که حالا میتونست قسم بخوره توی حلقش بودن تازه متوجه موقعیتش شد...
یونگی نفس کم اورد و ازش جدا شد ...
¥ یااا این قبول نیست زیادی خوشمزه بود !
لیرا خواست بلند شه که یونگی جلوشو گرفت
¥ کجا ؟
- میرم صبحونه بخورم !
یونگی پوزخندی زد
¥ منم همینطور !
- خب پس بیا با هم...
یا حمله ور شد یونگی به سمت لباش دیگه نتونست حرفشو ادامه بده ...
با ولع به بوسیدنش ادامه میداد ...
لیرا با دستش سینه یونگیو به سمت عقب هل داد ...
یونگی با تعجب بهش خیره شد و با اخم ریزی کرد
¥ مشکل چیه ؟
صورت لیرا بی حس شد ...
اب دهنشو قورت داد تا حرفشو محکم بزنه
- یونگیا ...
با نگاه نا مفهومی بهش خیره شد
¥ ؟
- میشه اینکارارو نکنی ؟!... تو دوست دختر داری ... اونم توی همین چند تا اتاق بغلی !
اخمای یونگی توی هم رفت و این همون چیزی بود که لیرا میخاست ...
به چشمای لیرا خیره شد
¥ اون دیگه دوست دخترم نیست ...
نقشه اش گرفته بود !
- خب منم نیستم !
۹۳.۳k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.