royal blood part 8
ا/ت:
نباید از تهیونگ خوشم بیاد!
این درست نیست!
اون شاهزادس و من دختر نگهبان قصر؟؟
باباش هیچ وقت اجازه نمیده!
بهتره هرچی زودتر ازدواج کنه!
+پرنس؟
امروز باید برید پیش دوشیزه تا باهم دیگه حلقه برای ازدواج انتخاب کنید!
_نمیخوام
+ولی باید اینکارو کنید دستور پدرتونه!
_نمیخوااامم
میفهمیی نمیخواممم
یهو میای تو زندگیمم منو از افسردگی و همه چی در میاریی منو عاشق خودت میکنیی بعد اینقدررر اصرار داری که ازدواج کنم؟؟
یعنی تو اصلاا از من خوشت نیومده هاا؟؟
+پرنس...دیرتون میشه...باید برید
_جواب منو بدهه توو اصلا منو دوست داری؟؟
+م..من...من...(بخاطر خودمو اون مجبورم دروغ بگم)پرنس حس من به شما متقابل نیست...معذرت میخوام...
_باشه...باشه ا/ت
حالا که تو اینطور میخوای
دوروز دیگه جشن عروسی رو برپا میکنیم
(از اتاق رفت بیرون تا به همه خبر بده)
(و من روی زانو هام فرود اومدم)
چ..چی؟..فردا؟...خیلی زوده...
نمیخوام اینطوری بشه...نمیخوام...
هیچ کاری از دستم برنمیاد...یعنی ...باید بشینمو ببینم که مال اون عوضی میشه؟....
تهیونگ ویو:
باشه ا/ت خانم باشه حالا که دوسم نداری منم ازدواج میکنم!
چی بهتر از این!
کلیی بچه قد و نیم قد میارمو توام میشی پرستارشون!!!!
_اوه ویولت
سلام ملکم*دستشو گرفتمو بوسیدم
¡وایسا...وایسا ببینم...افتاب از کدوم طرف درو مده شاهزاده؟؟
_وقتی هر روز توی صورت خورشید نگاه میکنم چه نیازی به افتاب هست؟؟
¡*خندید ....ممنون پرنس
_خببب کدوم حلقه رو دوست داری برات بگیرم؟؟
¡اممممم...به نظرم این خیلی قشنگه...تو چی میخوای؟
_من فقط یه رینگ ساده
¡باشه...
_راستی بهت گفتم؟؟
دو روز دیگه مراسم ازدواجمونه!
¡چییییی مگه یه هفته نمونده بودد
_انداختمش جلو تر!میخوام زودتر بهم برسیم!
¡واییی مرسییی تشاهزادههه*و پرید بغلش
(زیر لباسش داشتم خفه میشدم )
¡باید امروز لباس انتخاب کنیمم ووو همینطور کیککک
راستی...میخواستم ببینم میشه تالارو مثل سالن عروسی تزیین کنیم؟...
یعنی اینقدر ساده نباشه؟..
¡حتما ویولت هرررکاری دوست داری بکن
ویولت ویو:
یه چیزی اینجا میلنگه...ولی شاید واقعا یه روزه عاشقم شده!
ا/ت ویو:
این حرفا رو...همرو ...جلوی من گفت...بغض گلمو گرفته بود...داشتم خفه میشدم
به سمت گوشه ای نامعلوم از قصر خودمو رسوندم
و تا میتونستم گریه کردم
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
نباید از تهیونگ خوشم بیاد!
این درست نیست!
اون شاهزادس و من دختر نگهبان قصر؟؟
باباش هیچ وقت اجازه نمیده!
بهتره هرچی زودتر ازدواج کنه!
+پرنس؟
امروز باید برید پیش دوشیزه تا باهم دیگه حلقه برای ازدواج انتخاب کنید!
_نمیخوام
+ولی باید اینکارو کنید دستور پدرتونه!
_نمیخوااامم
میفهمیی نمیخواممم
یهو میای تو زندگیمم منو از افسردگی و همه چی در میاریی منو عاشق خودت میکنیی بعد اینقدررر اصرار داری که ازدواج کنم؟؟
یعنی تو اصلاا از من خوشت نیومده هاا؟؟
+پرنس...دیرتون میشه...باید برید
_جواب منو بدهه توو اصلا منو دوست داری؟؟
+م..من...من...(بخاطر خودمو اون مجبورم دروغ بگم)پرنس حس من به شما متقابل نیست...معذرت میخوام...
_باشه...باشه ا/ت
حالا که تو اینطور میخوای
دوروز دیگه جشن عروسی رو برپا میکنیم
(از اتاق رفت بیرون تا به همه خبر بده)
(و من روی زانو هام فرود اومدم)
چ..چی؟..فردا؟...خیلی زوده...
نمیخوام اینطوری بشه...نمیخوام...
هیچ کاری از دستم برنمیاد...یعنی ...باید بشینمو ببینم که مال اون عوضی میشه؟....
تهیونگ ویو:
باشه ا/ت خانم باشه حالا که دوسم نداری منم ازدواج میکنم!
چی بهتر از این!
کلیی بچه قد و نیم قد میارمو توام میشی پرستارشون!!!!
_اوه ویولت
سلام ملکم*دستشو گرفتمو بوسیدم
¡وایسا...وایسا ببینم...افتاب از کدوم طرف درو مده شاهزاده؟؟
_وقتی هر روز توی صورت خورشید نگاه میکنم چه نیازی به افتاب هست؟؟
¡*خندید ....ممنون پرنس
_خببب کدوم حلقه رو دوست داری برات بگیرم؟؟
¡اممممم...به نظرم این خیلی قشنگه...تو چی میخوای؟
_من فقط یه رینگ ساده
¡باشه...
_راستی بهت گفتم؟؟
دو روز دیگه مراسم ازدواجمونه!
¡چییییی مگه یه هفته نمونده بودد
_انداختمش جلو تر!میخوام زودتر بهم برسیم!
¡واییی مرسییی تشاهزادههه*و پرید بغلش
(زیر لباسش داشتم خفه میشدم )
¡باید امروز لباس انتخاب کنیمم ووو همینطور کیککک
راستی...میخواستم ببینم میشه تالارو مثل سالن عروسی تزیین کنیم؟...
یعنی اینقدر ساده نباشه؟..
¡حتما ویولت هرررکاری دوست داری بکن
ویولت ویو:
یه چیزی اینجا میلنگه...ولی شاید واقعا یه روزه عاشقم شده!
ا/ت ویو:
این حرفا رو...همرو ...جلوی من گفت...بغض گلمو گرفته بود...داشتم خفه میشدم
به سمت گوشه ای نامعلوم از قصر خودمو رسوندم
و تا میتونستم گریه کردم
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
۴.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.