رمان از توکیو ریونجرز
<اولین روز دانشگاه>(T^T)
چیفویو:امروز روز اول دانشگاه بود، و من خیلی شگفت زده بودم و نمیدونستم پیش کی بشینم و با کی دوست بشم! یه دفعه کیسوکه باجی اومد و با قلدری گلومو گرفت و فشار میداد داشتم خفه میشدم که مایکی اومد حتی خودمم نمیدونم برای چی داره این کا رو میکنه، فقط وقتی داشت گلومو فشار
میداد یه چیزی رو در گوشم زمزمه میکرد(T^T)
الان وقتی بهش فکر میکنم میفهمم که گفت ساعت یک و نیم شب بیام توی کوچه ای که به خونمون راه داره که خیلیم تاریکه!!
و من لحظه شماری میکنم تا ساعت یک و نیم بشه:(((
چیفویو:امروز روز اول دانشگاه بود، و من خیلی شگفت زده بودم و نمیدونستم پیش کی بشینم و با کی دوست بشم! یه دفعه کیسوکه باجی اومد و با قلدری گلومو گرفت و فشار میداد داشتم خفه میشدم که مایکی اومد حتی خودمم نمیدونم برای چی داره این کا رو میکنه، فقط وقتی داشت گلومو فشار
میداد یه چیزی رو در گوشم زمزمه میکرد(T^T)
الان وقتی بهش فکر میکنم میفهمم که گفت ساعت یک و نیم شب بیام توی کوچه ای که به خونمون راه داره که خیلیم تاریکه!!
و من لحظه شماری میکنم تا ساعت یک و نیم بشه:(((
۳.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.