وانشات کوک شات ۲
پس معنی حرف نامجون اوپا این بود
همه این مدت میدونست کوکی من شده یه مرد جذاب و به من نگفته بود؟؟
تو ماشین دوباره بهش نگاه کردم چقدر زیبا بود امیدوارم دوباره از دستش ندم تصورش هم برام وحشتناک بود
شاید چهرش تا حدودی عوض شده باشه ولی مطمئنم قلب زیبا و مهربونش هنوز همونه ولی خدا کنه دوباره نره
دید نویسنده
کوکی در حالی که داشت رانندگی میکرد نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نمیخواد اونجوری نگام کنی دیگه جایی نمیرم
جویا اخم محوی کرد و با صدای آرومی گفت: دفعه قبل چرا رفتی؟بعد تو همه چی عوض شد
حرفش اذیتم کرد
دلم میخواست همه چیو بهش بگم نمیخواستم منتظر دست مزخرف تقدیر بمونم تا مارو بهم برسونه دلم میخواست همین الان همه چیو بگم
ماشینو نگه داشتم و گفتم: پیاده شو
با تردید پیاده شد نزدیک خونشون بودیم تو همون پارکی که همیشه برام میخوند ، همیشه ازش عکس میگرفتم ، دستش کشیدم سمت درختی بردمش پارک خلوت نبود ولی مگه مهم بود؟ بعد چهار سال هیچی برام مهم نبود ، به غیر از پسر روبروم
دو تا دستشو گرفتم و گفتم: واقعا میخوای بدونی واسه چی رفتم؟
جویا با چشمای معصومش بهم نگاه کرد و گفت:آره چهار ساله میخوام این و ازت بپرسم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خوب،تو همیشه مراقبم بودی مثل یه بچه ازم مراقبت کردی و هیچوقت همچین اجازه ای به من نمیدادی میخواستم قوی شم تا ازت محافظت کنم مرد بشم و بهت بگم دوستت دارم ولی تو همش بهم امید واهی میدادی ، زمانی که مطمئن شدم منو با همون حالت بچگانه قبول کردی سرو کله جک پیدا شد ، بهش تکیه میکردی تحسینش میکردی اون مردونه بود قوی بود و من نه ، حتی قابل رقابت هم نبودم ...... پس قبل اینکه رابطتون و خراب کنم رفتم ، اما وقتی نامجون هیونگ بهم گفت بهم زدید خوشحال شدم پس تلاش کردم درس و ورزش و به بهترین نحو انجام بدم ، جوری که یادم نمیومد چجوری خوابم میبره ، میخواستم عالی باشم ، کامل باشم حالا من اینجام ..... کسیم که میتونی بهش تکیه کنی پس لطفاً بذار مراقبت باشم
بی مقدمه پرسیدم: دوست دخترم میشی؟
این حجم از اطلاعات برای مغز من زیاد بود نمیتونستم درکش کنم با سوالی که پرسید کاملآ شوکم کرد بدون اینکه فکر کنم گفتم: لعنت بهت جئون جونگ کوک بهم مهلت بده حرفاتو تحلیل کنم
چند تا نفس عمیق کشیدم
چی باید میگفتم
چطور این واقعیت هارو ازم پنهان کرده بوده؟
چهار سال لعنتی
وقتی نا امیدی و تو چشمای کوکیم دیدم لعنتی به خودم فرستادم
چطور تونسته بودم ناراحتش کنم؟
به خودم جرأت دادم و گفتم: خیلی خوب بهت به فرصت میدم ولی اگه دفعه دیگه همچین مسائلی و پنهان کنی واسه خودت تصمیم بگیری کامپیوترت و می فروشم
با خوشحالی خندید ، دلم برای خنده هاش تنگ شده بود محکم بغلم کرد و چرخوند همراهش میخندیم
نفهمیدم چجوری به آرامش شب رسیدیم همون طوری که نفهمیدم چجوری عاشق شدم
چند ماه از رابطه جویا و جونگ کوک میگذشت و جویا تازه داشت به کوکی جدیدش عادت میکنه
اون ها با هم تو یه خونه زندگی می کردن ، تو یه اتاق روی تخت...... این سخت بود ....چون جویا هر صبح مجبور بود رخ به رخ سینه کوک بلند شه باید به افکار خرابش لعنت میفرستاد و شبا با فکر به مسیح میخوابید تا رویای ساک زدن کوکی و نبینه
بعد از ظهر بود و جویا رو تخت روشنشون نشسته بود و منتظر بود کوکی از حموم بیاد تا برن بیرون
همه این مدت میدونست کوکی من شده یه مرد جذاب و به من نگفته بود؟؟
تو ماشین دوباره بهش نگاه کردم چقدر زیبا بود امیدوارم دوباره از دستش ندم تصورش هم برام وحشتناک بود
شاید چهرش تا حدودی عوض شده باشه ولی مطمئنم قلب زیبا و مهربونش هنوز همونه ولی خدا کنه دوباره نره
دید نویسنده
کوکی در حالی که داشت رانندگی میکرد نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نمیخواد اونجوری نگام کنی دیگه جایی نمیرم
جویا اخم محوی کرد و با صدای آرومی گفت: دفعه قبل چرا رفتی؟بعد تو همه چی عوض شد
حرفش اذیتم کرد
دلم میخواست همه چیو بهش بگم نمیخواستم منتظر دست مزخرف تقدیر بمونم تا مارو بهم برسونه دلم میخواست همین الان همه چیو بگم
ماشینو نگه داشتم و گفتم: پیاده شو
با تردید پیاده شد نزدیک خونشون بودیم تو همون پارکی که همیشه برام میخوند ، همیشه ازش عکس میگرفتم ، دستش کشیدم سمت درختی بردمش پارک خلوت نبود ولی مگه مهم بود؟ بعد چهار سال هیچی برام مهم نبود ، به غیر از پسر روبروم
دو تا دستشو گرفتم و گفتم: واقعا میخوای بدونی واسه چی رفتم؟
جویا با چشمای معصومش بهم نگاه کرد و گفت:آره چهار ساله میخوام این و ازت بپرسم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خوب،تو همیشه مراقبم بودی مثل یه بچه ازم مراقبت کردی و هیچوقت همچین اجازه ای به من نمیدادی میخواستم قوی شم تا ازت محافظت کنم مرد بشم و بهت بگم دوستت دارم ولی تو همش بهم امید واهی میدادی ، زمانی که مطمئن شدم منو با همون حالت بچگانه قبول کردی سرو کله جک پیدا شد ، بهش تکیه میکردی تحسینش میکردی اون مردونه بود قوی بود و من نه ، حتی قابل رقابت هم نبودم ...... پس قبل اینکه رابطتون و خراب کنم رفتم ، اما وقتی نامجون هیونگ بهم گفت بهم زدید خوشحال شدم پس تلاش کردم درس و ورزش و به بهترین نحو انجام بدم ، جوری که یادم نمیومد چجوری خوابم میبره ، میخواستم عالی باشم ، کامل باشم حالا من اینجام ..... کسیم که میتونی بهش تکیه کنی پس لطفاً بذار مراقبت باشم
بی مقدمه پرسیدم: دوست دخترم میشی؟
این حجم از اطلاعات برای مغز من زیاد بود نمیتونستم درکش کنم با سوالی که پرسید کاملآ شوکم کرد بدون اینکه فکر کنم گفتم: لعنت بهت جئون جونگ کوک بهم مهلت بده حرفاتو تحلیل کنم
چند تا نفس عمیق کشیدم
چی باید میگفتم
چطور این واقعیت هارو ازم پنهان کرده بوده؟
چهار سال لعنتی
وقتی نا امیدی و تو چشمای کوکیم دیدم لعنتی به خودم فرستادم
چطور تونسته بودم ناراحتش کنم؟
به خودم جرأت دادم و گفتم: خیلی خوب بهت به فرصت میدم ولی اگه دفعه دیگه همچین مسائلی و پنهان کنی واسه خودت تصمیم بگیری کامپیوترت و می فروشم
با خوشحالی خندید ، دلم برای خنده هاش تنگ شده بود محکم بغلم کرد و چرخوند همراهش میخندیم
نفهمیدم چجوری به آرامش شب رسیدیم همون طوری که نفهمیدم چجوری عاشق شدم
چند ماه از رابطه جویا و جونگ کوک میگذشت و جویا تازه داشت به کوکی جدیدش عادت میکنه
اون ها با هم تو یه خونه زندگی می کردن ، تو یه اتاق روی تخت...... این سخت بود ....چون جویا هر صبح مجبور بود رخ به رخ سینه کوک بلند شه باید به افکار خرابش لعنت میفرستاد و شبا با فکر به مسیح میخوابید تا رویای ساک زدن کوکی و نبینه
بعد از ظهر بود و جویا رو تخت روشنشون نشسته بود و منتظر بود کوکی از حموم بیاد تا برن بیرون
۱۰۳.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.